سفر به انتهای شب



تعالای انسان چیست؟گمانم در میزند که انگار نور است.خدا میگفت من نور زمین ها و اسمانم.و هرچیزی ک در این بحبوحه ی خاکیِ جنگیِ خاورم است از همانیست که در وجودم ریشه دوانده.اختیار است اختیار است اختیار.مثل زمانی که غرق در علم خدایی و در حیاط با معادلاتش کشتی میگیری ومچ می اندازی.اگر تورا شکست ان نه یک دفعه ناطق نباشی و جوگیر شوی!نکن!سخت است.سخت.

مثل زمانیم که در حیاط نشسته ام و به اتی نگاه میکنم که یقینم میدهند در هیچ جای دنیا ثبت نشده اند.و از روی دستانم بالا و پائین میروند.نمیدانم دنبال چه چیزی هستند.یک سریشان شب ها نیز به دنبال نوراند.از خورشید نا امید به دستشوییمان پناه اورده اند.آه فکر میکنم اگر من هم یک ساعت زنده بودم حتمن دنبال نور میدویم

شب.بعد از اولین امتحانی که قرار است شهریور تک ماده بزنم.خرداد.

همین الان یک ملخ را با تصور اینکه سوسک است کشتم!خدای مرا ببخشد.

راستی.عکس جلد کتاب"اواز جیرجیرک کوچولو" است.2 هزار و 200 تومن.


انتهای شب جائیه که یک مرد ایستاده.پشت سرش نه غروبه.نه طلوع و نه شفق.نه تاریکه.نه روشنه.فقط یه جاده هست.که داره میره.چشماش مهتابه.لباس هاش مهتابن.کفشاش مهتابن.

سوار اسب رویاهاشه.که تازه از خواب پا شده.منتظر قنده که راه بیفته.مرد فکر میکنه.به روزهای تاریکی که سایه ی یک نور بزرگه.به قطره ی اب روی برگ نخل.به شکل 8 تا پرنده که دیروز تو اسمون دیده بود.به خط لبخند.

اسب بلند میشه.راه نمیره.نمیدوه.یورتمه بلد نیست.

مرد کلاهشو میگیره.کیفشو میندازه.دستاشو واز میکنه و میخنده.چون داره پرواز میکنه.به جایی که قهرمانا غروب و طلوع و شفق ندارن.

جاده دارن.به انتهای شب.

1خرداد.ماه رمضون.حدودای هفت ده کم شب.

پ.ن:عکس از فیلم django سکانس اخر 30 ثانیه پایانی."d" خونده نمیشه.


بچه که بودم.من بودم یه رابین هود.یه مار فس فسو!یه شیری که ای کاش دوبلورش رو میدیدم!دوستم جانی کوچولو و قصر پادشاهی.

دلم میخواست رابین منو ببینه!دوس داشتم بفهمم چرا هر وقت تیر میخوره تو کلاهش سوراخ نمیشه.رابین هود اسطوره ی زندگی من بود.دنبال یه پیترپن بودم که بیاد منو ببره.باهم بریم پیشش رو طنابا سر بخوریم کیسه هارو بیم و پولو بین مردمی پخش کنیم که انگار تا 1400 با روحـــ انی ان!

فلش بک=>6 سال پیش:شرکت کار میگرفت پول پارو میکرد یه عده رو مثل اجر پرت میکرد از شرکت بیرون یه عده رو با فامیلی پیمانکار مربوطه ثبت میکرد تو دفتر.اونا هم مشغول میشدنو حقوق شندرغازی رو میگرفتن و نصف پولشونم میشد دکور پنتاوس بالاییا.

کارگرا انتقام میگرفتن!اهنارو مییدن باش چیزمیز درست میکردن بین خودشون پخش میکردن.یا اینکه میفروختن میرفتن دکتر و غیره.القصه.امروز سر سفره ی افطار یکیش در قالب منقل رسید به ما.اهنی که مال بیت الماله.حق منو تو و همسایشونه.مخالف بودم!نباید اینکارو میکردن.

یاد رابین هود افتادم.

#احساس شکست در زلال ترین ارزوی بچگی؟


(قسمت اول تفکرات)الان حدودای ساعت 6 و 20 دقیقس.توی اتاقم نشستم و صدای تلوزیونو میشنوم که داره یه کارتون درمورد شهید محلاتی پخش میکنه.شهید محلاتی خودش به تنهایی دست به کار میشه و غوغا میکنه!و همینطور که از اسمش پیداست در اخر شهید میشه.
(قسمت دوم تفکرات)حدودای پنج سال پیش بود که اولین بار!با ماشین شخصی  رفتم مسافرت.بابام ماشین دوستشو قرض گرفته بود.405 مشکی تمیز و براق!اوا این اولش بود.روز اخر سفر حتی کارخونه بازیافت هم ازمون قبولش نمیکرد.خلاصه!سوار شدیم و دو دو چی چی رفتیم جاهای قشنگ قشنگ ایران(جاتونم خالی).
(قسمت سوم تفکرات)برای توقف تهران_مشهد رفتیم خونه یکی از فامیلای فامیلامون که اولین بار بود میدیدمشون.خلاصه خونشون شمال بود.از کجا فهمیدم؟از اونجایی که اتوبانارو رد کردیم از تهران شلوغ رسیدم به تهران خلوت و بعد از اون رسیدیم به تهران خلوت تر.یه شهرک بود.امش چی بود؟شهرک شهید محلاتی.
(قسمت چهارم تفکرات)تهران رو تصور کن.مزخرف ترین شهر پردود ایران بهترین شهر برای ترقی درسی و شلوغ ترین شهر کشور.پایتخت!کوچکترین تفریح انداختن یه کوله و رفتن به کوهه.به قول دبیر فیزییکمون:وقتی بری اونجا تازه میفهمی اینجا زندگی نمیکردی.خلاصه فکرشو بکن اون جمعیت الک شده بود و اون چیز میزای درشت تر مونده بودن روی تور الک. همینطور که از نظر میگذراندم!به صادر کردن چمن اون اطراف فکر کردم.پولدار میشدم.فقط چمن.از مبل و بشقاب و کلید های اسانسور پارکت خونه و شیشه ی چند جداره صحبتی ندارم.
(قسمت پنجم تفکرات)حقیقتش الان دوست دارم داد بزنم!اهای!محلاتی!منم با خودت میبردی.
موسیقی متن:ای میهنم ای سرزمین شیران تیتراژ پایانی انیمیشن حدودای 6 و 30.فکر کنم پرواز هما میخونش.
تو عکس هم انگار داره اشاره میکنه جلو نیاین


گاها فکر میکنم اگر خدا انسان بود چه میکرد.داریوش گوش میداد؟میگفت:"کسی تنهاییمو از من نمیه؟درد مارو در و دیوار نمیفهمه"؟
هیچگاه قلبش امرویز میشد؟هیچوقت به سمت چیزی حرکت میکرد؟هیچوقت دوست داشت نور بشود و از پنجره بیرون بپرد یک بستنی بخرد و بعد سقوط کند و بخواند!"سقوط من در خودمه؟"
اگر خدا انسان بود.انسان چیزی میشد پست تر؟میشد حیوان بی نطق؟انگاه حیوان میشد نبات و نبات میشد .؟چه!؟
اگر خدا انسان بود.چه کسی میدانست مرحله ی بعدی چیست.قافیه اخر چه واژه ایست.انتهای بعدی کدام است!؟
اصلا هرگز!"کسی هر نیمه شو اید به خوابش"؟ 
فکرمیکنم اگر خدا انسان بود دیگر جایی برای گناه باقی نمیگذاشت.چراکه خودش نمونه ی کامل حسن الخالقین و اشرف المخلوقات میشد.پیچ تو پیچ است و کاملا سفید و خرم!
همان جایی که هستی باقی بمان یاور همیشه مومن.برای تکیه خدایم ارزوست! 
انچه در گیومه است شعر های سقوط و داد از این دل داریوش اند.

یه زمانی بود.بچه بودم.تازه اینترنت گیرم اومده بود.بدوبدو میرفتم پای کامپیوتر بازی میکردم.طرفای 89 بود.بعدش گذرم خورد به وبسایتای مختلف.چت روما.یاهو.اواکس.نیم باز.بیتالک.تلگرام.فارومای داستان نویسی.و الان!وبلاگ خودم.

خدا میدونه اونروزی که وبلاگ ارنورو خیلی اتفاقی دیدم و تاریخ اخرین پستش که مال 31 اردیبهشت بود روخوندم چقدررررررررررررررر خوشحال شدم.خیلی!خیلی!چون دیدم که زندس.یک عدد وبلاگ زنده.

الانم به فاصله ی کمتر از یه هفته "جان سپاریم در راه وطن و مردممان" رو دارم میبینم.

خدافز ارنور.خدافز مارچلو.


سوار ماشین بودیم.کوچه ی ما مثل خیابونه.هرکسی روبروی خودشو اسفالت کرده.یه سریا سیمان رو به جای اسفالت ریختن وسط و تزئین کردند.ساختمونی که اون دست خیابونه هنوز لامپ روشن داره.فضای کوچه خیلی غریب.تاریک و گرمه.پسره که پشتی تکیه میداد(و تازه فهمیدم نگهبانه)دراز کشیده دم در خونه روبرویی.

همه خوابند.

حس میکنم یکی "غم تو دلش فراوونه" و دیگه جا نمیگیره.پر.لبریز.خسته شده از اینکه بقیه میگن"میگذره"نیاز داره یکی بگه نه!اون عمره که داره میره.تویی که داری میری._منم که شاید برم تو خونه و در رو ببندم و یادم بره کدوم طبقه چراغش روشن بوده_ولی دل اسیره.به قول لیلی و مجنون دردی نه دوا پذیر دارد.

"تو میگی نامه نوشتی نرسیده از تو یک خط و نشون هیچکی ندیده"اهنگ رو قطع میکنه.جون نداره داد بزنه.داد بزنه؟نه.فقط یکم یکم اشکاش قلقلکش میدن."منم امشب واسه تو نامه نوشتم اما اشکام همه رو نامه چیکده"

اه میکشه.حیف که "هرکدوممون توی شهر دیگه"نیست.

"اسمونم باهامون قهر"نیست.

اما دگر حوصله ایی نیست.

پیاده شدم.یادم رفت کدوم طبقه چراغش روشن بود.حتی نمیدونم اونی که گریه میکرد کی بود.اصلا مهم بود که قلبش پر درده و کی اینکارو کرده و حال چه کنم؟

پ ن: کلماتی که در "" هستند:اهنگ اسمون با منو تو قهره دیگه داریوش.

تاده دقیقه پیش پسر نگهبان هنوزم بیرون بود.داشت کشو قوس میداد.

همین الان یک سوسک را کشتم.

ساعت 6:02 دقیقه صبح خرداد ماه رمضون.


نمیدونم تاحالا سعی کردین دنبال فیلم کیفیت 230 برگردین یا نه.ولی من گشتم.و در کمال تعجب دیدم برای اینکه با این کیفیت به شدت پائین بخوام فیلم دانلود کنم باید هزارتومنم بریزم به حساب یارو(: نمیدونم با خودش چی فکرکرده بود!اخه اگه برای 10 قسمت سریال پاپ جوان (young pope) قراره باشه 10 تومن پیاده شم خب میرم یه بسته ایرانسل میخرم با 720 دان میکنم!

# به فکر بی اینترنت ها باشیم


امسالم تموم شد.و بهترین و جالب ترین و سخت ترین ماه رمضونی بود که گذروندم.

خدایا.این ماه رو اخرین ماه رمضونمون قرار نده.الهی امین.

خدایا.اعمال ما الخصوص نماز های دنده 4 ای دم اخری رو از ما قبول کن.الهی امین.

خدایا.خیلی چشمامون چرخید غیبت کردیم حلالیت طلبیدیم توام به حق بزرگیت ببخش.الهی امین.

خدایا.سفره ی همرو پر و حلال نگهدار.و قلبشونو طهارت بده.و مارو هیچوقت به حال خودمون رها نکن.الهی امین.

با عشق.


وقتی واژه تنهایی به گوشتان میخورد دقیقا چه احساسی در شما منعکس میشود؟

این "تنهایی" غول بزرگی که کمتر کسی در زندگی واقعی اش تجربه نکرده چیست که اینقدر ادم ها از ان واهمه دارند،خجالت میکشند ان را به زبان بیاورند و از اینکه دچارش شده اند خود را سرزنش میکنند؟حس اینکه طرد شده ی یک جامعه یا گروهند را میگیرند و دقیقا بعد از گذر کردن جمله ی "چقدر تنهام!"تصویر انحرافیِ اغراق شدهِ گذشتهِ شاد پیشین در ذهنشان پررنگ میشود.

به طرز دیگر:چندین و چند بار تجربه کرده ام که تنهایی ابزاری بوده برای خشم نفرت و تصمیم های غلطی که از تلقین "من تنهایم"امده اند.وسیله ایی برای ارتباط بیشتر با بقیه.استفاده از این واژه بزهکاری ایست که در عصر حاضر داداگاهی برای رسیدگی به ان وجود ندارد!حتی وجدان نیز ان را تصدیق میکند.چه شد که درد نامشخص بی درمان اینقدر دستش برای تسلط باز شد؟

از جهات مختلف میتوان ان را به چالش کشید: شاید بگوئید تنهایی تنهایی است!از ماهیت خالص یک امر چه تعریفی میتوان داشت؟اما من فکر میکنم این یک مفهوم انتزاعی نیست.مخلوطی از عواطف  بیان نشده و "جا پیدا نکرده" است که از جریان افتاده اند.توده ایی به ضخامت  یک دفتر بینهایت برگ.که هر صفحه ی ان را کسی اشغال کرده و لبریز از ادم هایست که نتوانستند با "شرایط"کنار بیایند.تنهایی مملو از احساسات است.جاده ای به انتها نرسیده ی من و دوستم.تو و همسایه.

در جایی:نمود های ان را نمیبینیم.اصلا بعضی اوقات متوجه نیستیم.تا وقتی تلنگری چیزی بخوریم.مثلا اینترنتمان قطع شود خانه مان را عوض کنیم سنمان بالا برود.نمیدانم.

+تنهایی شبیه چیه؟

++حتی اگ یه نفرم حرف نزنه عب نداره :دی

+++حوالی ساعت 6 و نیم.

++++واقعا فکر میکنم سوسک هاهم تنهان.سوسک ساعت 4 ونیم دیروز اصن براش مهم نبود من ایستادم.خلسه رفته بود._به سوسک توجه نکنین_


امیدوارم که شاد و سلامت باشین.پی‌نوشت اخر رو همین اول به حضورتون میرسونم:

اول!اینکه ببخشید که تندتند پست میزارم :دی خیلی‌ها حوصله ندارن بخونن.اما این یکی فرق داره.اگر الان ارسالش نکنم دیگه هیچوقت جسارت منتشر کردنش رو پیدا نمیکنم.

دوم! اصلا چرا دارم یه تاپیک به این اسم میزنم؟جریان چیه؟

ماجرا رو بدین شرح اعلام میفرمایم: من از ریاضی متنفر بودم.هیچی نمیفهمیدم ازش.تا اینکه_معلمی که انسان است_اومد.و به من یاد داد چجوری باید1)به دنیا نگاه کنم2)چرا باید ریاضی بخونم.

دری رو به دنیایی که دارم توش زندگی میکنم باز کرد.من رو نشوند روی صندلی، علم خالص و سلیس خدا رو نوشت پای تخته.دیگه از اون جا ت نخوردم.از اون موقع به بعد ریاضی حرمتی پیدا کرد که شدنش گناهه برای من.

سوم!اینارو میگم چون به قول دکتر سین میخوام بعدا برگردم و به همه این‌ها نگاهی بکنم بس عمیق و موشکافانه.

پی‌نوشت خودش شد متن(:

سعی میکنم از کوچکترین مفاهیم شروع کنم.هرچقدرش که در حد علم دبیرستانیم هست رو بگم.با دنیای واقعی پیوندش بزنم.و با عرض پوزش خدمت دوستان ناباور/نهیلیسم/اتئیسم با قرآن بیامیزمش.

به امید روزی که هیچ بچه‌ایی نگه من چرا دارم ریاضی میخونم.

+مرسی از حریر واسه نیم‌فاصله.سعی کردم رعایت کنم!

11:15:11


اولین بار که عاشق شدم کلاس نهم بودم.نمیدونم چی داشت که اینقدر منو به سمت خودش میکشوند.عجیب بود.از اون چیزایی که نمیتونی بیخیالش بشی وقتی همینطوری داره بهت زل میزنه.دوست داری برای همیشه تو دلش جا باز کنی.طوری که هیچوقت فراموشت نکنه.

اولین بار من عاشق طنابی شدم که قرار بود کششو حساب کنم.عاشق کتاب علوم کلاس نهمم.که پر از فرمولای از خود ساخته ی قمر در عقرب فیزیک بود.پر از "دوستت دارم خانم صفریان!" و پر از "خاک بر سر خیلی سبز که فرمولای اهرم رو اشتباه نوشته".

کتاب علوم من بهترین دوستم بود.چون میتوستم توش بهترین باشم.بهترین و شیرین ترین خاطراتم مربوط به زمانی بودن که بچه هارو دورم جمع میکردم.و از حرکت شتاب دار سخن به میان می اوردم.کتاب قطور اینه و نور خارجکیه دبیر علوم ما که از عمه ی یکی از دوستام قرض گرفته بود ماجراجویانه ترین صفحات زندگی منو رقم زد.

فیزیک من.وقتی توی عمیقِ مفهوم تو غرق میشم هیچی نمیتونه وادارم کنه نفس کشیدن رو دوس نداشته باشم.o2ایی که تو توش در جریانی.مثل اسپکتوپاترونومی میمونی که به صورت خودکار روی همه ی لحظات بد زندگیم سایه میندازی.H2O ی خنکو تَگَری!

با عشق:

دختری که خود را physicsgod مینامد.


سلام اینو ببینین! :دی به جون نویسنده هم دعا کنین کلی هم بخندین لذتشم برین کیفتونم کوک کنین!

لیــــــــــــــــــــــــــــــــنــــــــــــــــــــــک

مرسی دکتر سین.مرسی!بچه های طبقه ی پائین هم تشکر میکنن:

زیاد به قیافه هاشون توجه نکنین یکم شکه شدن.

+ عکس مایکل جکسونو کنار سم اسمیت دیدم.یعنی چ :|

++نیوتن همیشه ادم بی ذوق و کجی بوده.زیاد به پوکریش دقت نکنین
+++هنوزم معتقدم برد پیت خیلی به انجلینا نه ببخشید.فرشته ی جوان :دی میومد.

++++عزیزم!هری پاتر فقط عین بچه ادم نگاه میکنه (: اخی.


خلاصه که.امتحانای نهایی یکی پشت یکی دیگه دارن دو دو چی چی از روی ما رد میشن.و حسابی کیف میکنن.و با خون ما چایی میزنن.

بزرگترین کاری که از دستم برمیومد بر ضد این نظام ناموزش مداری این بود که عکس امام خمینی رو بکشم روی شماره ی کارت روی صندلیم و در حالی که لیسینینگ زبان پخش میشد،دستمو بزارم رو چشم امام خمینی تا نبینه که میخام چه جمله ی محبت امیزی رو به لب بیارم.

یه روز خوب میاد.که میزارو کنار میزنیم و به جای تنبیه از عشق میگیم(اقتباسی و گلچین شده از  مقدمه هامون سبطی کتاب دستور زبان فارسی)

+عکسو بدون برش گذاشتم.در حال چرت زدنم


اینو انتشار سریع میزنم چون میترسم انرژیش بره.
پست لوسی رو بخونین.دستتون میاد که ما چطور از بقیه شخصیتی رو میسازیم که نیستن.
و چرا یه عده بعد از یه مدت از ما بدشون میاد!
و چطور با "از تو بعیده" گفتن ها مارا زیر 18 چرخ قضاوت خود قرار میدهند!
حال!بروید و بخوانید.باشد که محیط زیست انسانی رو پاس بداریم.همه چیز در کشتن سگ ها و گربه ی گوگولی خلاصه نمیشود.گاهی ارزو میکنم به چشم همون گربه ی گوگولی دیده شوم.اگر مرا در تاکسی بند ایا کسی جز پست"دختری که قربانی شد" چیزی از من یاد میکند؟هشتگ میزند؟
خودتان چه فکر میکنید اخر(:
بروید دیگر.خدافزتان.
http://lucy-may.blog.ir/post/4123


اینو انتشار سریع میزنم چون میترسم انرژیش بره.
پست لوسی رو بخونین.دستتون میاد که ما چطور از بقیه شخصیتی رو میسازیم که نیستن.
و چرا یه عده بعد از یه مدت از ما بدشون میاد!
و چطور با "از تو بعیده" گفتن ها مارا زیر 18 چرخ قضاوت خود قرار میدهند!
حال!بروید و بخوانید.باشد که محیط زیست انسانی رو پاس بداریم.همه چیز در کشتن سگ ها و گربه ی گوگولی خلاصه نمیشود.گاهی ارزو میکنم به چشم همون گربه ی گوگولی دیده شوم.اگر مرا در تاکسی بند ایا کسی جز پست"دختری که قربانی شد" چیزی از من یاد میکند؟هشتگ میزند؟
خودتان چه فکر میکنید اخر(:
بروید دیگر.خداحافظتان.( این تیکه ی اخر از الفونس دوده.قصه های دوشنبه.خط اخر.)
http://lucy-may.blog.ir/post/4123


به نام خدایی که در این نزدیکیست.

تو

پست قبلی درمورد خودم گفتم.که دقیقا چرا و چگونه اینگونه شد.این جذب مغناطیسی این کشش از کجا شروع شد.و الان میخوام دلایل منظم شده و اصلی رو بگم که تقریبا همه باهاش درگیر بودیم.خیلی زیاد.اللخصوص کسایی که این درسو خوندن و دانش اموز نیستن و حتی در مقاطع بالا تر مثل فوق لیسانس و دکترا هم باهاش سرو کله زدن.اما هنوز هم درگیرن:

1)کسانی هستند که درس میخوانند و درس میدهند اما دچار تضادِ "چرا اینکار را میکنیم" هستند.کسانی که درس میخوانند معتقدندکه قربانی یک کلیشه کلاسیک همیشگی شدند که از ازل تا ابد جریان داشته است و راهی به جز گردن نهادن ندارند.کسانی که درس میدهند در اکثر مواقع با دانش اموز/جو همراستا میشوند و از وضعیت موجود مینالند و میگویند:"والا ماهم گرفتار شدیم.خودمونم میدونیم این چرتو پرتا به درد زندگی نمیخوره"

2)مسائل اعتقادی به شدت در جامعه کمرنگ شده اند.در گروه سنی خودم و هم سن و سالانم که حرفش نگفتنیست.نسل قدیمی تر هم ریشه اش را دارد از دست میدهد.باید اعتقادات را علمی کرد.دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست.دین را نمیشود با

کتاب دینی درس داد.

3)ما نیازمند هدفیم.منظور از ما منِ دانش اموز جماعت است.منی که قرار است در این نظام 12 ساله جان بکنم.و در اخر زندگیم در 4 ساعت ازمون کنکور خلاصه شود.من باید به جایی وصل باشم تا تحمل کنم.من باید به یقین برسم که اینها فقط برای نمره نبوده.من نباید پوچانه برای کارنامه تلاش کنم.غیر ممکن است که این چیزهای عجیبی که در دبیرستان یاد گرفتم برای امتحان نهایی بوده باشند.

برای شروع اصل اول را میپذیریم:ما خلق شده ایم.تمام شدو رفت.اینکه چرا/چگونه/ در بحث ما نمیگنجد.

به اطراف خود نگاه کنید.چه میبینید؟ادم هایی که میروند و می ایند.یک عده در حال

غذا خوردند.یکی اب میخورد.یکی

پتویش را برداشته و میرود که بخوابد.کسی سرش در گوشی است.و یکی دارد مثل من پستی در وبلاگ منتشر میکند.چه چیز شما و ان هارا احاطه کرده و دربر گرفته؟هوا.خورشید.ستاره.و شما مدام با همدیگر در تعاملید.جزو لاینفک زندگی یک دیگرید.پس برای اینکه بتوانید زندگی کنید!باید نسبت به محیط پیرامون خود علم داشته باشید.برای اینکه اسیب نبینید!بحث از اسیب شد یک مثال بزنم تا بهتر جا بیفتد: بچه ایی را در نظر بگیرید که تازه چهار دست و پا راه میرود.چه میداند که غذایش داغ است و مادر باید ان را "فوت" کند تا خنک شود و بعد بخورد.وقتی غذا را داغ میخورد میسوزد و

گریه میکند.همین بچه بزرگ میشود و میفهمد که:قرار است بعد از خنک شدن

سوپ را بخورم.او بعد ها خواهد فهمید که این خنک شدن همان هم دمایی غذا با دمای اتاق است (که در شیمی خوانده.).به حدی که سلول های چشایی روی زبانش نسوزد و بتواند با سلام و صلوات غذا را نوش جان کند(در زیست میخواند).نتیجه: من برای زندگی در این جهان باید یک سری چیز بدانم.من بروشوری دارم برای زندگی کردن که هرانچه نیاز من است در ان نهفته.زنده ماندن ساده ترین دلیلی است که یک انسان را به دانستن علم وا میدارد.

خداوند این دنیا را مثل یک تابع افریده است.در پست های بعد خواهیم گفت تابع چیست.اما الان بیان ساده ان را داشته باشید:وقتی به شما میگویند ایرانی یعنی چه؟یعنی شما ملیت

ایرانی دارید.شما _در حالت عادی و نرمال_ رنگ چشم و پوست ایرانی جماعت،گفتار انها و عقاید انها را دارید.کشور شما جمهوری اسلامی است.پس در دایره ی قوانین شما چیز های اسلامی و چیزهای جمهوری پسندانه قرار خواهند داشت.شما این هارا قبول میکنید.شما تابع قوانینید.پس شما به عنوان یک ایرانی در تابع این کشور صدق میکنید و قرار میگیرید.شما قانون را رعایت میکنید در نتیجه ان تشویق میشوید(جریمه نمیشوید مثلا).هر کار شما یک بازخوردی خواهد داشت متناسب با کار شما.منظور از تناسب چیست: یک ا

بمیوه گیری را تصور کنید.اگر شما یک کیلو

طالبی در ان بریزید قطعا دو اتفاق می افتد1)شما اب طالبی خواهید داشت نه اب سیب2)شما یک استکان اب طالبی نخواهید داشت بلکه یک پارچ یا بیشتر.بحث تناسب قسمت 2 است.

اما این تابع را خداوند افریده.با چیزهای معمولی فرق  خواهد داشت.کمی کمتر نگران باشید پس.خدا به شدت مهربان تر از انسان است.و این دنیا را بر اساس عمل و عکس العمل افریده است.در پستی به ان نیز اشاره خواهم کرد.هرکاری که میکنید جوابش را در این دنیا و ان دنیا خواهید گرفت.وَ اللهُ سَرِیعُ الْحِسابِ.ایه ی قرانی داریم که:مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا ۖ وَمَن جَاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَلَا یُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَ.خدا معجزه میکند جادو میکند در هم میریزد و میسازد.

خلاصه که:

جهان خلقت با این علوم خلق شده اند.

برای اینکه بخواهیم زندگی کنیم و به خود اسیب نرسانیم باید بدانیم که جریان چیست.

پی نوشت:مرسی که خوندین.میدونم زیاد بود.ولی واقعا کاری از دستم بر نمیومد): حتمن بگین لحن بیان چطوره میتونین باش ارتباط برقرار کنین یا نه.از چیا کم کنم.به چیا اضافه کنم.تا روز به روز بهتر بشه.موافقین که هفته نامه بشه یا نه.عکس هم زیاد گذاشتم چون یه استادی میگفت ذهن ما یعنی تصویر.

مبحث بعدی :اعداد،مجموعه ها!

گوش بدیم به eminm_love your self

اهنگ


من همیشه نیمه راه به خودم می ایم.وقتی دقیقا یک کوچه به بازگشت باز است.و راه جلو سرسبزتر از همیشه،افتابی تر و اغوا کننده تر شده.زمانی که 30 درصد به اتمام اکسیژن مغزی ام مانده از خواب میپرم.و یک مدت کوتاه فکر میکنم که چه اتفاقی افتاد که این اتفاق افتاد.خیلی کم فکر میکنم.همیشه به اتفاقات زندگی ام کم فکر کرده ام.هیچوقت چیزی مرا نکشانده به خیره شدن به دیوار.کم پیش می اید رفتار ادمی را بعد از اتمام یک کار مورد برسی قرار بدم.هر حسی که از پشت دیوار فکرش به چشمم میخورد بازخوردم از ان ادم در همان لحظه است.وقت بار دیگر برحسب اتفاق ان ادم را ببینم منتظر واکنش جدیدی ام.وقتی توانستم حدس بزنم.وقتی  تحت کنترلم در امد دیگر تمام است.مرا به خیر و اورا به سلامت.

تمام دوستی هایم اینگونه تمام شد.دقیقا در نقطه اوج.همیشه تابعی بوده صعودی و بعد ترمز.قطع شدن.روی این

عکس کیلیک کنید.همینگونه ام من.و ان گردالی قرمز که میبینید اتمام ان دوستیست.دیدید؟همش صعود بود و رو به بالا.حتی یک چین خوردگی هم روی خط وجود ندارد.همینطوری عین طناب که از سقف اویزانش کرده باشند.صراط مستقیم ان دنیا.

فکرش را بکنید که در یک جمع چند نفر تشنه به خون من،منتظر جواب و دنبال رویِ توجیهات و انکاراتم مدام از حرف ها و رفتارهایم طور دیگر برداشت میکنند.عکس العمل های چپکی ام را راستکی میگیرند.و پرونده سنگین مرا سنگین تر میکنند.خدا هم کم نمی اورد.نگران نباشید.پوست مرا کنده است.توقع ندارم کسی بامن خداحافظی بکند.فقط بنویسند در جایی که "او" گفت: اخر کارم بسم الله بگویید.چون ما مثل پرنده مردنی نیستیم.و حالا حالا مانده است.هاهاها!+علامت همیشگیم.

دست خودم نیست که نمیتوانم "چیزی را که اهلی کرده ام"را نگهدارم.همیشه ته تفکراتم تنها ام.یک کوله پشتی.خودکار بیک.لیوانِ سفیدی که رفیق من و چایی ام است.شلوار لی گشاد.مانتوی گشاد ترِ راحتی.کتاب حافظ و صحیفه سجادیه و عطر جیبی پنج تومنی سفید.و صد البته جاده.همین.من حتی نسبت به علایقم هم بی مسئولیتم.سخت میتوانم چیزی مشترک پیدا کنم با همسن و سالانم.خیلی سخت.شاید اگر 6 سال پیش بود میتوانستم مغزشان را با هرچیزی که الان به ان "مد" یا "افکار لاکچریانه" میگویند بخورم.اما تاریخ انقضای "آنم"خیلی وقت است سرامده.دل مشنگی خنده های بلند گریه های کمرنگ و بیخیالی را در پیش گرفتم.توی بی تعهدی و "عین خیالم نبودن" باز هم خوش درخشیدم.و چقدر کم بودند کسانی که مرا میشناختند یا جدی میگرفتند.

خلاصه که.روزی از کالیفرنیا برایتان پیام خواهم گذاشت.با یک قهوه داغ.کمی در لوس انجلس.در خیابان pacific در کافه "ارتباط"D: یا همون conection

منوی خوبی داره فضایشم عالیه دوستان.خیلی خیلی خیلی. پنجره زیاد داره.اینم یه سری عکس از داخلش.

عکس

عکس 

خوش بگذره.مرسی گوگل مپ.

گوشی هم فرا دهیم به all the good girls go_billie 

اهنگ


امیدوارم که شاد و سلامت باشین.پی‌نوشت اخر رو همین اول به حضورتون میرسونم:

اول!اینکه ببخشید که تندتند پست میزارم :دی خیلی‌ها حوصله ندارن بخونن.اما این یکی فرق داره.اگر الان ارسالش نکنم دیگه هیچوقت جسارت منتشر کردنش رو پیدا نمیکنم.

دوم! اصلا چرا دارم یه تاپیک به این اسم میزنم؟جریان چیه؟

ماجرا رو بدین شرح اعلام میفرمایم: من از ریاضی متنفر بودم.هیچی نمیفهمیدم ازش.تا اینکه_معلمی که انسان است_اومد.و به من یاد داد چجوری باید1)به دنیا نگاه کنم2)چرا باید ریاضی بخونم.

دری رو به دنیایی که دارم توش زندگی میکنم باز کرد.من رو نشوند روی صندلی، علم خالص و سلیس خدا رو نوشت پای تخته.دیگه از اون جا ت نخوردم.از اون موقع به بعد ریاضی حرمتی پیدا کرد که شدنش گناهه برای من.

سوم!اینارو میگم چون به قول دکتر سین میخوام بعدا برگردم و به همه این‌ها نگاهی بکنم بس عمیق و موشکافانه.

پی‌نوشت خودش شد متن(:

سعی میکنم از کوچکترین مفاهیم شروع کنم.هرچقدرش که در حد علم دبیرستانیم هست رو بگم.با دنیای واقعی پیوندش بزنم.و با عرض پوزش خدمت دوستان ناباور/نهیلیسم/اتئیسم با قرآن بیامیزمش.

به امید روزی که هیچ بچه‌ایی نگه من چرا دارم ریاضی میخونم.

+مرسی از حریر واسه نیم‌فاصله.سعی کردم رعایت کنم!

11:15:11


فقط کافیست باد بوزد،باد گرم شرجی اطرافم را پر کند و در اغوش بکشد تمام اجرهای خانه مان را تا ایمان بیاورم به تو باری دیگر.ایمان به رویدنت در لابلای کاشی‌های خانه در کالبد یک شاخه سبز.تصویرت در اسمان سنت پیتر،در کیف خانم تماشاچیِ گنبد اهنین واتیکان.در شیرینی اب‌نباتِ بوفه مدرسه‌ایی با مختصات جنوبی‌ترین نقطه شهر در سلول‌های مغزم است.

اینقدر جاری هستی که بی تو نفس نتوان کشیدن.مدیون ملکول‌های هوایت‌ام،در یانکی سیتیِ نیویورک میان اختلاف طبقاتیِ غیر قابل نفوذ.در فقرِ کارتل‌های کلمبیایی از شعور اینکه"مواد نکشیم!کسی را نکشیم!پلیس ها از هدیه‌های رشوه‌ایی خسته شده اند!".اه از دروغ فاحش.کسی میگفت:اگر معجزه تو فقر و رنج و درد است.متاسفم باید بگویم زیاد تحت تاثیر قرار نگرفتم!".

چند قدم بالاتر از میلان،در زیرزمینی ترین طبقه‌های واشنگتن پست نامه ایی به دستم رسید.پاکت نامه را باز کردم،تمبر نداشت.داخل ان چیزی نبود.کسی روی جلداش با خودکار بیک نوشته بود:حتی دلم نمیخواهد برگه سفیدی را حرام کنم!

کمی دستهایم را روی پیشانی و شانه راست و چپ تکان دادم تا مثلث شود و تثلیثم را بگویم که به ناگاه ستون‌های کلیسای جامع سانتاماریا از جلویم رد شدند.مثل موم که از سرما یخ میبندد_انگار که بنیادی ترین ذراتش یکدیگر را بغل میکنند_ایستاده بودند کنار نیمکت‌های چوبی و شیشه‌های رنگی.مریم.پشت کدام ستونی؟زیر کدام نیمکت داری با دنیا قایم باشک بازی میکنی؟بیا بیرون!مسیح تو منتظر است!بیا و در الیانتس برایم اواز بخوان سقفش را پوشیده کرده‌ام تا اگر ابر‌ها گریه‌شان گرفت خیس نشوی!

مریم!از کرانه خلیج مکزیک با تو حرف میزنم.مریم از دریای عمان صدایت کردم .نه مریم!من در پیوند زیتون های لبنانم!بس است این سکوت.بس است این خاموشی.از حیاطِ خانه قلبم بیرون بیا!جانم را بگیر و قلبم را بدر و فدایم کن،خاکم کن "ای گرجس گرجیا،خاتون ایالت جرجیا" بیا که روی دلار به ریا نوشته ایم"خدارا باور داریم!"

که بیتابانه منتظرت هستیم.

الههم عجل لولیک الفرج_حضرت مهدی (ع)_

+عکس ها را ببینید.

+معرفی:وبلاگ

زیگفرید را بخوانید! متن هایش قشنگ است.

+بشنویم اهنگی از hozier;take me to church

اهنگ

+عکس پائین صفحه از ابراهیم بالابان است.نقاش ترکیه‌ایی مرحوم که دیروز فوت کرده.

+

سنت پیتر/

کارتل کلمبیایی/

خودکار بیک/

کلیسای جامع سانتاماریا/

ورزشگاه الیانتس باشگاه مخصوص یونتووس/

خلیج مکزیک/

زیتون لبنان/


به نام او که تلاش انسان را معادله ایی دارای جواب ساخت.

توی پست های قبلی یه سری هدف گفتیم.که اصلا چرا.اما الان دیگه میخوایم شروع کنیم استین بالا بزنیم و ساختمون خودمون رو بسازیم.بسم الله بگین که کلی کار داریم!

وسائل مورد نیاز:یه مداد.یه کاغذ.

اگر دقت کنید متوجه میشید که شما یک خانواده دارید.درست میگویم؟احتمالا هر کدام از ما با یک ادم دیگری در یک خانه زندگی میکنیم.ان خانه قلمرو شماست.و کسی را نمیپذیرید در ان مگر اینکه بشناسید/مجبور باشید.چه چیزی شما را با ان ها سازگار میکند؟جنس شما.شما از جنس انسان ها هستید.پس یک ماهیت خاص دارید.در نتیجه!میتوانید با انسان های دیگر به اندازه یک سر سوزن هماهنگ شوید.شما نیازهای یکسانی دارید.غذا.اکسیژن.اب.به خاطر انها هم شده شما بایکدیگر در تعامل قرار میگیرید.

میخواهم ببرمتان در خط اعداد.حتما اشنا هستید با 1 2 3 4 و الی اخر.انها از جنس عدد هستند.بایکدیگر در تعاملند.جمع و تفریق میشوند.ضرب میشوند.صفر میشوند و به هزاران طریق تقسیم میشوند.انها جامعه ایی دارند مثل ما.در دنیای خودشان زندگی میکنند.و حتی با ماهم در ارتباطند.قبول است؟

برویم سراغ مداد و کاغذتان.یک دایره بکشید.خودتان را وسط ان قرار بدهید.حالا این سوال هارا از خودتان بپرسید:

1)چه کسانی را بیشتر از همه دوست دارم؟مبگذارید نزدیک خودتان.هرچند تایی را که دوست دارید بگذارید بچینید دور مرکز.

2)چه کسانی را دوس دارم اما زیاد نه.در زندگی ام موثرند ولی زیاد نه؟بگذارید روی دایره.هرچندتایی که دوست دارید.

3)چه کسانی در زندگی ام بی تاثیرند؟خط قرمزهایم را رد میکنند و باعث ناراحتیم میشوند و دوست دارم ازشان دور باشم؟بگذاریدشان خارج دایره.

اگر این کار را کردید احتمالا یه

همچین شکلی می‌شود.

برای خودتان دست بزنید!شما الان یک"مجموعه"ایجاد کردین!مجموعه شما شامل 1)خودتون و کسایی که شامل میشید(داخل دایره و روی دایره)2)انهایی که شامل نمیشوید(هرانچه به غیرخودتان.بیرون دایره.)

شما مجموعه مرجع(U) هستید!و هر انچه در شما نیست متمم شما(U`) خوانده میشود.(ان علامت کوچک پرین خوانده میشود.بخوانید یو پرین)اگر شما را با متممتان جمع کنیم چه حاصل میشود؟ بهتر است به

عکس برای فهم بیشتر نگاه کنید.حاصل مجموعهRاست که شامل همه چیز هست!همه چیز!هرچیزی را که میشناسید در این مجموعه است.یک مجموعه بی نهایت که اول تا اخر همه چیز را در بر میگیرد.

در ریاضیات ما مجموعه هایی داریم که با انها اعداد را دسته بندی میکنیم.مثلا :

مجموعه N اعداد {1,2,3,4,5,.} و الی اخر است.این مجموعه صفر ندارد.اصل حرفش این هست که میتونم همه چیزو بشمارم.و وقتی میگم هیچی ندارم!یعنی هیچی ندارم که بتونم بشمارم.شما وقتی سیب دارید میگوئید:من یدونه سیب دارم!من دو دونه سیب دارم! مجموعهN توی کتش نمیرود که شما بگوئید:من صفر تا سیب دارم!شما یا سیب دارید.یا ندارید.اگر ندارید پس درمورد سیب صحبت نمیکنید.و اگر دارید ان را"میشمارید".

مجموعه w اعداد {0,1,2,3,4,5,.} و الی اخر است.این مجموعه صفر دارد.چون قرار است حساب و کتاب کند.و از اولِ اعداد را بشمارد تا اخر.

مجموعه Z اعداد منفی و مثبت را در نظر میگیرد.بزارید برایتان روی محور اعداد نشان دهم:

عکس را ببینید.

مجموعه تهی مجموعه ایست که هیچی نیست.شما در ان هیچی پیدا نمیکنید.یک مثال عینی:مامان تو یخچال هیچی نداریم.وقتی شما هیچی ندارید میگویید تهی است.بدانید و اگاه باشید که مجموعه تهی همان R` است(بخوانید ار پرین).وقتی شما متممِ همه چیز را میخواهید حاصل برای شما هیچ چی است.

فکر کنم برای این جلسه کافیست.محدوده را فراموش نکنید.توئیت شماره 1 علیه خودم هم مصداق همین است.شما نمیتوانید همه چیز را باهم داشته باشید.هرنوع ادم را.هر نوع غذا را.مگر اینکه کمی مثل من عقاید ضدو نقیض را کنار هم چپانده باشید و به زور کفه ترازویش را صاف کرده باشید.خدایا.شکرت.این هم از این.

در قران به مجموعه ها و گروه ها اشاره شده.این ایه را داشته باشیم که:

یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا.: اى مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره‏ها و قبیله‏ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید. (الحجرات/13)

تکلیف:دایره هایتان را بکشید.مجموعه هارا بخوانید.اگر خواستید کامنت بزارید یک مثال عینی از مجموعه ها بزنید تا برایتان جا بیفتد.همچنین یک محور برای خودتان بکشید و سعی کنید مجموعه هایی که درس دادیم را روی ان نقاشی کنید.

محبث جلسه بعد:مجموعه ها،اشتراک و اجتماع کمی فرمولی تر.

معرفی: وبلاگ این

دکتر را بخوانید.خاطراتش خیلی جالب است.

گوش بدهیم به نوحه حیدر حیدر از حاج محمود کریمی

مداحی


به نام خدا

ریحانه هستم.قبولی خرداد 98 دیپلم ریاضی با معدل قابل قبول احتمالا زیر 18 و ارزو به دل مانده از دو چیز: نمره 20 فیزیک و افتادن درسی در نوبت دوم.

اصل مطلب این است که من در مدرسه زندگی میکردم.و حالا تمام شده.و چه خاکی بر سر بگیرم.

میدانم.احتمالا نود درصد شما از این پست ها این چند روز زیاد خوانده اید.مدرسه تمام شد.12 سال تمام شد.و همه در تمبان عروسی گرفته اند.در نودو نه درصد پست ها احتمالا عمه مدرسه به فحش کشیده شده است.این را هم میدانم.اصلا به همین دلیل است که دوستش دارم.چون قرار نیست به خاطر بی محبتی و بی محلی به اش مواخذه شوم.جاییست که تنفر از ان اامی و دوست داشتنش زیاد نگاه های چپکی را بار نمی اورد.

این هایی که در پائین لیست شده اند کارهاییست که الان به ذهنم میرسد که انموقع ها انجام میدادم:

تعهد دادن
دیر رسیدن به کلاس
خودکار نداشتن
تقلب کردن
داد زدن پشت حوزه امتحانی
فرار از مدرسه
حرف زدن تو چشم دبیر
مغالطه و سفسطه بازی سر کلاس دینی
نوشتن اسم و خاطرات در همه جای مدرسه و هرجا که میری
کتاب خوندن سر کلاس عربی(دزیره)
مچ گیری موقع بردن نوکیا یازده دو صفر
نوشتن خاطرات یک سال تموم روی دیوار مدرسه کلاس دهم ریاضی 2 میز اخر سمت دیوار و امضای یه عده زیاد+ دوستم که رفت
نوشتن این عبارت: مینویسم یادگاری تا بماند روزگاری گر نباشم روزگاری این بماند یادگاری روی دیوار بالای پرده در کلاس یازدهم و یک عددin the name of namos برای دبیر حسابان یازدهممون در اینور دیوار .چرا ناموس؟چون تازه دیده بود پسرش بگه مامان!ناموسا! (:  اسم پسرش محمده.
پیوست خوردن یک برگه اچار سفید بزرگ به دفتر انضباطی بنده برای نوشتن تعهد های بیشتر
جر خوردن مقنعه و دوخته شدن توسط ناظم در اتاق مشاوره در حالی که کَلَّم از خاک بازی زنگ پیش چرک و کثیف بود و میریخت رو مانتو ناظممون(:
زنگ زدن با تلفن کارتی دبستان در کلاس پنجم به نامزد یکی از بچه ها به دلیل عاشق بودن یکی از بچه ها پسر دائیش حامد را.
نامه اخراج
خفت شدن توسط مدیر و دست به یقه اینجانب شدن در راهرو
یدن دستبند یکی از بچه ها در کلاس دوم چون روی زمین بود و نمیدونستم کار بدیه
لو دادن همان بچه به خاظر اوردن گوشی در همان کلاس
دروغ گفتن به خاطر نیوردن دفتر املا در کلاس چهارم
جمع کردن بچه ها برای درس دادن و کلاس خصوصی های مداوم بچه های مدرسه در راهنمایی(متوسطه اول)
ضایع شدن مداوم توسط دبیر علوم مورد علاقه.
سر شاخ شدن با اشک و گریه هنگام دیدن نمره 13 در برگه خود که بودم یک دختر معدل بیستی در مدرسه غیر انتفاعی
هلهله سر دادن برای نمره 16 ریاضی در کلاس شیشم و رقصیدن با "اوپا گانگنام استایل" در همان سال و خبر سیاه شدن خورشید در همان سال
صمیمیت با حاج اقای مدرسه و "خاهر محترممون کجا هستند؟" لقب گرفتن
خیلی چیزهای دیگر.خیلی چیزها.که رویم نمیشود بگویم.حالش را ندارم بگویم.خسته ام بگویم.خنده ام میگیرد بگویم.یادم رفته است که بگویم.
یک خاطره که هیچوقت شیرینی اش از ذهنم پاک نمیشود در کلاس دهم بود که میدیدم خیلی از بچه های سال اخر می ایند و دبیرهارا در بغل میگیرند و باهاشان صمیمی اند و اینها و من دختری بودم که از ردیف اخر سال اخرم را تجسم میکردم که همینگونه ام.
من دانش اموز بدی بودم.مدرسه برای من تداعی کننده خنده و شوخی و بیخیالی و بازی و جیغ و داد بود.من درس مورد علاقم را یک بار 3 گرفتم.
اما روزهای اخری که دفتر را میبردم تا دبیر ها حاضری شان را بزنند و امضا کنند همه شان با من شوخی خرکی میکردند همدیگر را میبوسیدیم بغل میکردیم اشک میریخیتیم و حتی کشیده هم میخوردم(: که چقدر دلمان برایت تنگ میشود ریحانه!شماره میدادیم.و شماره میگرفتیم.
و من همان دختری شدم که همیشه میخواستم.در تک تک لحظات.من این روش را پیش گرفته بودم.و بهم خوش میگذشت.هرچقدر که در واقعیت خودم ادم فلسفه باز سفسطه کننده و مبهم و گیج و قاطی پاطی و سخت گیر و فراموش کار و متناقض نماایی بودم.چه کسی خود واقعی واقعیش است؟
عکس هایش را خواهم گذاشت در اینده.تک تک جاهایی که بوده ام.و برایم خاطره انگیزند.این هارا مینویسم.که بعدن که امدم.یادم بیاید که بوده ام.از در دبیرستان چه ادمی خارج شدم.که اگر خارج شوید و ادم نباشید ادم نخواهید شد.
دوستتان دارم.خاطراتم.دوستتان دارم.من هم برای خودم خاطره ساختم.اکثرشان دبیرستان است.چون ازادی عمل بیشتری داشتم.فهمیده بودم جریان چیست.و دیگر مثل کلاس سوم پشت سر دبیر زبانمان که میگفت"حالا میرم دیگه نمیام به مدیر میگم بیاد براتون" پشت کسی گریه نکردم.
باز هم میگویم.دوستتان دارم.تمام اینترنت خرج شده مودم مدرسه به پای بازی چین ایران.دوستتان دارم.عاشق تک تکتان هستم.عاشق واقعی.
ریحانه.کسی که پرونده مدرسه رفتنش امروز بسته شد.
گوش بدهیم به shaa_loca

اهنگ

معرفی:وبلاگ

مرد صیغه ایی را بخوانید.واقعا در 31 سکانس از زندگی میشود یکی را طلاقید!جلو بروید و ببینیدجقدر صبورانه جواب میدهد.

کتاب: قصه دلبری را خوانده اید؟عاشق شهدا ام.به تریپم میخورد؟اری!.درمورد شهید به روایت همسر است.کیف میکنید.عکس های اخر کتاب فقط.


-به نظرم شبا که میخوابید به خدا فکر میکرد.

+ببین اون خیالش راحت بود واقعا!وقتی داشت نسبیت رو اثبات میکرد یه شهاب سنگ که هر هفتاد سال یه بار میاد اومد و باعث شد ازمایششو ثابت کنه و بشه"انشتین!" بعدش که بهش گفتن اگر نمیشد چی میشد اون جواب داد واسه خدا متاسفم چون من ازمایشم درسته و ردخور نداره.به نظرت چنین ادمی میتونست خدارو قبول داشته باشه!؟

-ببین ریحانه من واقعا نمیدونم.احتمالا اواخر دیگه رد داده بوده.

+منم رد میدم.من قراره شیرجه بزنم تو دنیایی که توش میگن"اگر چیزی رو میبینی هست.و اگر نمیبینی پس وجود نداره." در حالی که الان شخصیتی ساختم که جزو لاینفکش میشه دین و ایمون.

-من وقعا نمیدونم.اگر قبل از اینکه امام زمان بیاد خورشید نابود بشه چی؟

+ببین امام زمان تا اونموقع اومده.نمیشه که اینطوری.بعدشم این علم بشریه.نمیدونم.من هنوز نه علمم اونقدر زیاد شده و نه اعتقاداتم که بتونم بگم یکی از این دو در راستای همدیگه،یا حتی مکمل همدیگه حرکت میکنند.

-امام حسین.امام زمان.میدونم هستن.ولی نمیتونم درکشون کنم!

.

.(بعد از کلی بحث)

.

+عزیز دلم.یادم رفته بود دارم درمورد چیزایی باهات بحث میکنم که دیگه اسطوره شدن.افسانه ایی و برای شما غیر قابل دسترس.

.(چند کیلومتر انورتر در خانه)

+دختر تو چته؟

-بابا من فقط سعی میکنم جلوی اسراف برق رو بگیرم وقتی در بازه کولر رو خاموش میکنم.

*بیا جلوی اسراف اینو بگیر!

-مامان میشه دست از سرم بر داری؟تورو قران!

*اره برو بشین گریه کن.برو!

.(در هنگامی که وبلاگ مینویسم)

سلام.

سلاح هسته ایی.قرابت معنایی.شیمی کنکور.معادلات دیفرانسیل سال اول دانشگاه.گرونی غذا و احساس معذب شدن هنگام خوردن.لباس شستن.مشاور مدرسه.دوست دختر جدید مرد متاهل فامیل(فردی به شدت نزدیک،مثل رگ گردن).بابام.زن عموم.دختر عموم.پسر عموم.پدر بزرگم.عمه تازه عمل کرده.نودل گران شده.کفش را چگونه بدوزم که بشود پوشیدش.خدا.نماز.قران همه سوره ها.کارنامه مدرسه.درگیری با دوست صمیمی.دوری از خانواده در اینده.انتخاب کردن مسیر درست برای زندگی.اصلا چرا جادو جنل؟.چگونه بدبخت نباشم.چگونه رابطه ام با بابام خوب بماند.چطور از اعتقاداتم در حین دعوا دفاع کنم.حواسم باشد فوش ندهم.حواسم باشد به بلبل غذا بدهم.اگر پس فردا نتوانم در رشته ام کار جور کنم و پول در بیاروم انوقت چه؟.متافلسفه.اصلا چرا زنده ام.چرا ان حرف را زدم.حوصله ندارم.نگاه کردن به تفکر یک پشه وقتی روی دستم است.اگر نتوانم بچه ام را تربیت کنم انوقت چه.از زندگی مشترک خوشم نمی اید.راه و روش امام علی.چگونه به فکر ولایت علی ابن ابی طالب باشم.چطور خودم را راضی کنم که چادر بپوشم.اگر بیش از این به من بگویند"به خاطر کنکور نماز میخوانی" اونوقت چه بگویم.

فکر کنم توی همین مدتی که داشتم این پست رو مینوشتم این فکرا به ذهنم رسید.وقتی شب میخوابم قطعا صد برابر خواهند شد.تعدادشون مهم نیست.شاید شمایی که این هارو میخونی خندت بگیره از کوچیکیشون.میفهمم.اندازشون مهمه.میبینی یکیشون اینقدر بزرگ میشه که میترسی بترکه تو مغزت.بوم!

خانواده قطعا مهمترین بخش زندگی ادم است.اما "من" های بسیاری وجود دارند که زیر دست مهربان انها قطعه قطعه شده اند.فکر کنم حقم است بروم بشینم و کمی به حرف مادرم گوش کنم.گریه کنم.

پست موقت! فکر نکنم البته!

معرفی: وبلاگ

سوته دلان را بخوانید.من که کیف میکنم(:

کتاب:نیچه گریست را کسی خوانده؟یه تکه اش خودم بودم.میگفت: "تو به جای اینکه به من بگویی چقدر بلد نیستم چرا سعی نمیکنی چیزهایی که میتوانم یادت بدهم را یاد بگیری؟"یک سال تحصیلی وقتی سر کلاس کنکور فیزیک میرفتم تمام هم و غم من این بود که ببینم چه چیز را بلد نیست.و ان را یاد بگیرم.که بعدا استاد خوبی بشوم.اما الان که نگاه میکنم چیز هایی را یاد گرفته ام که حالا حالا ها به کارم نمی ایند.اصل را فراموشیدم!

سریال:راستی اونایی که سریال dark رو نگاه میکنن!فصل دومش اومده!هورا!

گوش بدهیم به اهنگ به شدت خاطره ساز

شادمهر _ ستاره (دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه)


به نام خدا

ریحانه هستم. قبولی خرداد 98 دیپلم ریاضی با معدل قابل قبول احتمالا زیر 18 و ارزو به دل مانده از دو چیز : نمره 20 فیزیک و افتادن درسی در نوبت دوم.

اصل مطلب این است که من در مدرسه زندگی میکردم. و حالا تمام شده.و چه خاکی بر سر بگیرم.

میدانم. احتمالا نود درصد شما از این پست ها این چند روز زیاد خوانده اید.مدرسه تمام شد.12 سال تمام شد. و همه در تمبان عروسی گرفته اند. در نودو نه درصد پست ها احتمالا عمه مدرسه به فحش کشیده شده است. این را هم میدانم.اصلا به همین دلیل است که دوستش دارم. چون قرار نیست به خاطر بی محبتی و بی محلی به اش مواخذه شوم. جاییست که تنفر از ان اامی و دوست داشتنش زیاد نگاه های چپکی را بار نمی اورد.

این هایی که در پائین لیست شده اند کارهاییست که الان به ذهنم میرسد که انموقع ها انجام میدادم:

تعهد دادن
دیر رسیدن به کلاس
خودکار نداشتن
تقلب کردن
داد زدن پشت حوزه امتحانی
فرار از مدرسه
حرف زدن تو چشم دبیر
مغالطه و سفسطه بازی سر کلاس دینی
نوشتن اسم و خاطرات در همه جای مدرسه و هرجا که میری
کتاب خوندن سر کلاس عربی(دزیره)
مچ گیری موقع بردن نوکیا یازده دو صفر
نوشتن خاطرات یک سال تموم روی دیوار مدرسه کلاس دهم ریاضی 2 میز اخر سمت دیوار و امضای یه عده زیاد+ دوستم که رفت
نوشتن این عبارت: مینویسم یادگاری تا بماند روزگاری گر نباشم روزگاری این بماند یادگاری روی دیوار بالای پرده در کلاس یازدهم و یک عددin the name of namos برای دبیر حسابان یازدهممون در اینور دیوار. چرا ناموس؟ چون تازه دیده بود پسرش بگه مامان! ناموسا! (:  اسم پسرش محمده.
پیوست خوردن یک برگه اچار سفید بزرگ به دفتر انضباطی بنده برای نوشتن تعهد های بیشتر
جر خوردن مقنعه و دوخته شدن توسط ناظم در اتاق مشاوره در حالی که کَلَّم از خاک بازی زنگ پیش چرک و کثیف بود و میریخت رو مانتو ناظممون(:
زنگ زدن با تلفن کارتی دبستان در کلاس پنجم به نامزد یکی از بچه ها به دلیل عاشق بودن یکی از بچه ها پسر دائیش حامد را.
نامه اخراج
خفت شدن توسط مدیر و دست به یقه اینجانب شدن در راهرو
یدن دستبند یکی از بچه ها در کلاس دوم چون روی زمین بود و نمیدونستم کار بدیه
لو دادن همان بچه به خاظر اوردن گوشی در همان کلاس
دروغ گفتن به خاطر نیوردن دفتر املا در کلاس چهارم
جمع کردن بچه ها برای درس دادن و کلاس خصوصی های مداوم بچه های مدرسه در راهنمایی(متوسطه اول)
ضایع شدن مداوم توسط دبیر علوم مورد علاقه.
سر شاخ شدن با اشک و گریه هنگام دیدن نمره 13 در برگه خود که بودم یک دختر معدل بیستی در مدرسه غیر انتفاعی
هلهله سر دادن برای نمره 16 ریاضی در کلاس شیشم و رقصیدن با "اوپا گانگنام استایل" در همان سال و خبر سیاه شدن خورشید در همان سال
صمیمیت با حاج اقای مدرسه و "خاهر محترممون کجا هستند؟"  لقب گرفتن
خیلی چیزهای دیگر. خیلی چیزها. که رویم نمیشود بگویم. حالش را ندارم بگویم. خسته ام بگویم. خنده ام میگیرد بگویم. یادم رفته است که بگویم.
یک خاطره که هیچوقت شیرینی اش از ذهنم پاک نمیشود در کلاس دهم بود که میدیدم خیلی از بچه های سال اخر می ایند و دبیرهارا در بغل میگیرند و باهاشان صمیمی اند و اینها و من دختری بودم که از ردیف اخر سال اخرم را تجسم میکردم که همینگونه ام.
من دانش اموز بدی بودم.مدرسه برای من تداعی کننده خنده و شوخی و بیخیالی و بازی و جیغ و داد بود. من درس مورد علاقم را یک بار 3 گرفتم.
اما روزهای اخری که دفتر را میبردم تا دبیر ها حاضری شان را بزنند و امضا کنند همه شان با من شوخی خرکی میکردند همدیگر را میبوسیدیم بغل میکردیم اشک میریخیتیم و حتی کشیده هم میخوردم (: که چقدر دلمان برایت تنگ میشود ریحانه! شماره میدادیم. و شماره میگرفتیم.
و من همان دختری شدم که همیشه میخواستم. در تک تک لحظات.من این روش را پیش گرفته بودم. و بهم خوش میگذشت. هرچقدر که در واقعیت خودم ادم فلسفه باز سفسطه کننده و مبهم و گیج و قاطی پاطی و سخت گیر و فراموش کار و متناقض نماایی بودم. چه کسی خود واقعی واقعیش است؟
عکس هایش را خواهم گذاشت در اینده. تک تک جاهایی که بوده ام.و برایم خاطره انگیزند. این هارا مینویسم.که بعدن که امدم.ی ادم بیاید که بوده ام. از در دبیرستان چه ادمی خارج شدم. که اگر خارج شوید و ادم نباشید ادم نخواهید شد.
دوستتان دارم. خاطراتم. دوستتان دارم. من هم برای خودم خاطره ساختم. اکثرشان دبیرستان است. چون ازادی عمل بیشتری داشتم. فهمیده بودم جریان چیست. و دیگر مثل کلاس سوم پشت سر دبیر زبانمان که میگفت"حالا میرم دیگه نمیام به مدیر میگم بیاد براتون" پشت کسی گریه نکردم.
باز هم میگویم. دوستتان دارم. تمام اینترنت خرج شده مودم مدرسه به پای بازی چین ایران. دوستتان دارم.عاشق تک تکتان هستم. عاشق واقعی.
ریحانه. کسی که پرونده مدرسه رفتنش امروز بسته شد.
گوش بدهیم به shaa_loca

اهنگ

معرفی:وبلاگ

مرد صیغه ایی را بخوانید.واقعا در 31 سکانس از زندگی میشود یکی را طلاقید! جلو بروید و ببینیدجقدر صبورانه جواب میدهد.

کتاب: قصه دلبری را خوانده اید؟عاشق شهدا ام.به تریپم میخورد؟اری! درمورد شهید به روایت همسر است. کیف میکنید. عکس های اخر کتاب فقط.


به نام او که تلاش انسان را معادله ایی دارای جواب ساخت.

توی پست های قبلی یه سری هدف گفتیم. که اصلا چرا. اما الان دیگه میخوایم شروع کنیم استین بالا بزنیم و ساختمون خودمون رو بسازیم. بسم الله بگین که کلی کار داریم!

وسائل مورد نیاز:یه مداد.یه کاغذ.

اگر دقت کنید متوجه میشید که شما یک خانواده دارید. درست میگویم؟ احتمالا هر کدام از ما با یک ادم دیگری در یک خانه زندگی میکنیم. ان خانه قلمرو شماست.و کسی را نمیپذیرید در ان مگر اینکه بشناسید/مجبور باشید. چه چیزی شما را با ان ها سازگار میکند؟ جنس شما. شما از جنس انسان ها هستید. پس یک ماهیت خاص دارید. در نتیجه!میتوانید با انسان های دیگر به اندازه یک سر سوزن هماهنگ شوید. شما نیازهای یکسانی دارید. غذا. اکسیژن. اب. به خاطر انها هم شده شما بایکدیگر در تعامل قرار میگیرید.

میخواهم ببرمتان در خط اعداد. حتما اشنا هستید با 1 2 3 4 و الی اخر. انها از جنس عدد هستند. بایکدیگر در تعاملند. جمع و تفریق میشوند. ضرب میشوند. صفر میشوند و به هزاران طریق تقسیم میشوند. انها جامعه ایی دارند مثل ما. در دنیای خودشان زندگی میکنند. و حتی با ماهم در ارتباطند. قبول است؟

برویم سراغ مداد و کاغذتان. یک دایره بکشید. خودتان را وسط ان قرار بدهید. حالا این سوال هارا از خودتان بپرسید:

1)چه کسانی را بیشتر از همه دوست دارم؟ میگذارید نزدیک خودتان. هرچند تایی را که دوست دارید بگذارید بچینید دور مرکز.

2)چه کسانی را دوس دارم اما زیاد نه. در زندگی ام موثرند ولی زیاد نه؟ بگذارید روی دایره. هرچندتایی که دوست دارید.

3)چه کسانی در زندگی ام بی تاثیرند؟ خط قرمزهایم را رد میکنند و باعث ناراحتیم میشوند و دوست دارم ازشان دور باشم؟ بگذاریدشان خارج دایره.

اگر این کار را کردید احتمالا یه

همچین شکلی می‌شود.

برای خودتان دست بزنید! شما الان یک"مجموعه"ایجاد کردین!مجموعه شما شامل 1) خودتون و کسایی که شامل میشید(داخل دایره و روی دایره)2) انهایی که شامل نمیشوید(هرانچه به غیرخودتان.بیرون دایره.)

شما مجموعه مرجع (U) هستید! و هر انچه در شما نیست متمم شما (U`) خوانده میشود. (ان علامت کوچک پرین خوانده میشود. بخوانید یو پرین)اگر شما را با متممتان جمع کنیم چه حاصل میشود؟ بهتر است به

عکس برای فهم بیشتر نگاه کنید. حاصل مجموعهRاست که شامل همه چیز هست! همه چیز! هرچیزی را که میشناسید در این مجموعه است. یک مجموعه بی نهایت که اول تا اخر همه چیز را در بر میگیرد.

در ریاضیات ما مجموعه هایی داریم که با انها اعداد را دسته بندی میکنیم. مثلا :

مجموعه N اعداد {1,2,3,4,5,.} و الی اخر است. این مجموعه صفر ندارد. اصل حرفش این هست که میتونم همه چیزو بشمارم. و وقتی میگم هیچی ندارم! یعنی هیچی ندارم که بتونم بشمارم. شما وقتی سیب دارید میگوئید:من یدونه سیب دارم! من دو دونه سیب دارم! مجموعه N توی کتش نمیرود که شما بگوئید:من صفر تا سیب دارم! شما یا سیب دارید. یا ندارید. اگر ندارید پس درمورد سیب صحبت نمیکنید. و اگر دارید ان را"میشمارید".

مجموعه w اعداد {0,1,2,3,4,5,.} و الی اخر است. این مجموعه صفر دارد. چون قرار است حساب و کتاب کند. و از اولِ اعداد را بشمارد تا اخر.

مجموعه Z اعداد منفی و مثبت را در نظر میگیرد. بزارید برایتان روی محور اعداد نشان دهم:

عکس را ببینید.

مجموعه تهی مجموعه ایست که هیچی نیست. شما در ان هیچی پیدا نمیکنید. یک مثال عینی:مامان تو یخچال هیچی نداریم. وقتی شما هیچی ندارید میگویید تهی است. بدانید و اگاه باشید که مجموعه تهی همان R` است(بخوانید ار پرین).وقتی شما متممِ همه چیز را میخواهید حاصل برای شما هیچ چی است.

فکر کنم برای این جلسه کافیست. محدوده را فراموش نکنید. توئیت شماره 1 علیه خودم هم مصداق همین است. شما نمیتوانید همه چیز را باهم داشته باشید. هرنوع ادم را. هر نوع غذا را. مگر اینکه کمی مثل من عقاید ضدو نقیض را کنار هم چپانده باشید و به زور کفه ترازویش را صاف کرده باشید. خدایا. شکرت. این هم از این.

در قران به مجموعه ها و گروه ها اشاره شده. این ایه را داشته باشیم که:

یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُم مِّن ذَکَرٍ وَأُنثَى وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا.: اى مردم! ما شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره‏ها و قبیله‏ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید. (الحجرات/13)

تکلیف:دایره هایتان را بکشید.مجموعه هارا بخوانید. اگر خواستید کامنت بزارید یک مثال عینی از مجموعه ها بزنید تا برایتان جا بیفتد. همچنین یک محور برای خودتان بکشید و سعی کنید مجموعه هایی که درس دادیم را روی ان نقاشی کنید.

محبث جلسه بعد:مجموعه ها،اشتراک و اجتماع کمی فرمولی تر.

معرفی: وبلاگ این

دکتر را بخوانید.خاطراتش خیلی جالب است.

گوش بدهیم به نوحه حیدر حیدر از حاج محمود کریمی

مداحی


به نام کسی که میداند اخر قصه جریان چی چیست!

تیر پارسال من این نوشته را در "معرفی خود" در یکی از انجمن های داستان نویسی، در پروفایلم نوشتم:

در حال حاضر که سال 97ایم ساعت 4 و 7 دقیقه بعد از ظهر ،یکم تیر.یک کنکوری نچندان خوشبخت 98

بعدش رفتم و درسم را خواندم. یادم است داشتم شیمی جامع را میخواندم. یادم است.

حدودا یک سال و 12 روز بعد این نوشته را به پروفایلم افزودم:

حدودا یک سال و 12 روز بعد از نوشته شدن عبارت چند خط بالاتر "کنکوری نچندان خوشبخت". امروز 13 تیر 98 بعد از کنکور ریاضی یک ادم خوشبخت و شاد و امیدوار به اینده. دوستت دارم ای تمام من! ای ریحانه! (:

روز کنکوریم اینگونه بود:

1) تا صبح 3 بار از خواب پریدم چون عجیبا غریبا! خیلی خوب خوابیده بودم مدام فکر میکردم 12 ساعت است که خوابم دست و صورتم را شستم لباسم را  پوشیدم دو رکعت نماز صبح و دو رکعت نماز برای ام البنین خواندم. یک ذره قهوه پودری ریختم تو یک لیوان یک ذره کاکائو صبحانه مالیدم به نون جای شما خالی، خوردم. سپس سعی کردم شکلات هایم را در ساق جورابم قایم کنم چون شنیده بودم نمیگذارند چیزی سر جلسه ببریم. پلاستیکش خیلی قلقلک میداد. گذاشتم داخل یک پلاستیک سفید از زیر قران رد شدم و سوار ماشین شدم و رفتم!

2) روبروی مدرسه ایستادیم . من از فرط هیجان جیغم در امد و ماشین را روی سرم گذاشتم و یهویی متوجه شدم صدایم از پنجره رفته بیرون و پدر مادرها دارند میخندند به من. از ماشین پیاده شدم.کارت ملیم را_خدانکند کسی ان را ببیند_ به عمویی که دم در نشسته بود نشان دادم. با پدر یکی از بچه ها که نمیشناختمش صحبت کردم و رفتم داخل. کمی بچه هار بغل کردم و متوجه شدم سرویس بهداشتی لازم شده ام. به همین دلیل مدرسه را روی سرم گذاشتم و بعدش با یکی از مراقب های باحال روانه شدیم سمت سرویس بهداشتی. فکر نمیکردم اینطور مردم ازاری ها هنوز وجود داشته باشند! زیرا یکی از مراقب ها ادرس اشتباهی بهم داد! (:

3) وارد جلسه شدیم. من اخرین شماره و اخرین صندلی بودم. یک گنجشک توی فضای سالن شنا میکرد و میپروازید. روی دیوار نوشته بودند: حتی تاریک ترین شب هم تمام میشود و خورشید طلوع خواهد کرد. بهتان پیشنهاد میکنم اب لیمو عسل بخورید. شربتش را. خیلی خوشمزه بود! برگه هارا پخش کردند ما پلاستیک را با سلام و صلوات باز کردیم کلی سفارش کرده بودند ارام بازکنید و جرواجر نکنید! پاسخنامه را در اوردم. کنکور شروع شد.

4) وسط های اختصاصی بودم سرم را از برگه بالا اوردم کمرم به شدت درد میکرد کشو قوسی دادم مراقب به من گفت صاف بشین عزیز دلم.مگه تو دانش اموز نیستی؟ درست است. من همیشه مچاله میشینم. یکی از دوستام همیشه میگفت ستون مهره هایت S نیست!W  است (: فقط نفهمیدم چرا کسی که دانش اموز است صاف میشیند؟ یا ایا صاف نشستن نشان دهنده دانش اموز بودن است؟ جریان چیست؟

5) ازمون داشت تمام میشد بچه ها ربع ساعت اخر را شورش کردند و مراقب ها مجبور شدند برگه هارا بگیرند. بچه های تیزهوشان برگه دادند و مراقب ها مرا نگاه میکردند که این را ببین!چقدر مغز مداد را را حرام میکند!

-دخترم مال کدام مدرسه ایی؟

+مدرسه شاهد.

ازمون تمام شد. مثل کسی که تراکتور اورا در اغوش کشیده و له و لورده شده است از ازمون خارج شدم. دوستم که به او مامان کلاس میگفتیم را بغل کردم و در گوشش گفتم ثنا وقتی سر کلاس دانشگاه گشنم شد دیگه چطوری داد بزنم ثنااااااااااا گشنمههههههههههه! چی داری بخوریم؟! و چه کسی خواهد گفت در کیفم را باز کن؟ . یخچال مقدس درون کیفت با من خاطره ها دارد.!

6) پدرم مرا بغل کرد. مادرم استوری واتس اپ گذاشته بود از تک تک حالت هایم. اخر چرا؟!؟!. امدیم خانه. ناهار بعد از کنکور را لمباندم. خوابیدم. بیدار شدم. به زیارت اهل قبول رفتم. پیش پدر بزرگم. خضر نبی را که میشناسید. قدم گاهش اینجاست. قبرستانی به وسعت یک شهر. کمی در حرم خضر نبی دعا کردم. بعدش سوار ماشین شدیم و برگشتیم. در راه دستم را از پنجره داده بودم بیرون. مثل خان ها نشسته بودم. احساس کردم محمد رضا شاه هستم.

7) بقیه اش حرفی نیست. مرسی که خواندید. با عشق!

تعجب: به شدت دبچه های سر جلسه خوشکل و خوشتیپ بودند.هرکدام یک رنگ لاک و اینها! :دی

معرفی: وبلاگ هارا معرفی کنیم به یکدیگر.فرهنگ باحالیست!

کتاب: سال اسپاگتی موراکامی را بخوانید!7  صفحه است. یک جمله اش به شدت زیباست:

گندم مرغوب درجه یک در مزارع ایتالیا میروید. اگر ایتالیایی ها میدانستند انچه در سال 1971 صادر میکردند چیزی جز تنهایی و انزوا نبود، حتمن شکه میشدند.

راستی بلاخره با دوستم نگین حرف زدم. خیلی دلم برایش تنگ شده بود. او امسال کنکوری است. برایش دعا کنید(:

من در جلسه کنکور:

عکس

پروفایل من در همان انجمنی که گفتم:

MIS_REIHANE

**** ویرایش**** خب در یک اقدام متوجه شدم که لینک پروفایلم فقط برای اعضای خود سایت باز میشه.در نهایت! اینم عکس پروفایلم:

عککککککس


ازدواج حضرت فاطمه و اقا امیر المومنین رو تبریک میگم.

ایشالا همه جونا، مجردا، بی پولا، سربازی نرفته ها، جهزیه ندارا، مهریه سال تولدیا، مطلقه ها، بیوه ها، دم بختا، بی کارا، اس و پاسا، عاشقا، شرایطیا، مورد دارا، همه و همه! دست گل عروسی رو تو هوا بقاپن و برن سر خونه زندگیشون.

راستی  کمپین کوله پشتی

اقای سه نقطه رو  یادتون نره.

گوش بدیم به اهنگ

چرا نمیرقصی از خدا بیامرز ویگن!


پـــــــــــــســـــــــت اقای سه نقطه.کمپین کوله پشتی.خدا خیرتان بدهد حتمن سر بزنید!(فوری)

این را باید بنویسم تا در ذهنم نقش ببندد و هیچگاه فراموش نکنم احساسش را.

اوایل مهر بود. بابا _ممد_ اومد دنبالم. رفتیم دختر عمویم _فاطمه_ را از مدرسه اش برداشتیم رفتیم سمت ایستگاه شیش. روبروی کوچه شان، بهار 42 جفت مدرسه پسرانه غزالی یه پایگاه پلیس+10 بود. بابا گفت شناسنامه هارو بگیرین برین داخل فلان اتاق تو صف وایسین تا خانومه براتون کاراتونو راه بندازه. ماهم رفتیم.

داخل شلوغ بود. به اتاق مذکور رفتیم و تو صفی که انگار پایانی ندارد ایستاده بودیم. نوبت ما که رسید رفتیم. خانم منشی یک دختر ریزه میزه بود. داشتم به این فکر میکردم روزی چند نفر ادم جدید میبیند؟ چقدر بحث میکند؟ چند بار مجبور است یک چیز را چدین بار تکرار کند؟ در همین فکرها بودم که متوجه شدم کارها تمام شده و در سالن نشسته ام. مادر با بچه اش نشسته بود. کمی صحبت کردیم. بابا امد.

وسطای مهر بود. پاسپورت ها معمولا یک هفته ایی می امد.نزدیک اربعین پیش امده بود که سه روزه یا دو روزه پاسپورت ها میرسید.اگر قسمت بود بروی پاسپورتت 40 روز بعد می امد ولی بلاخره می امد و میرفتی.دوست نداشتم بروم.جووش با من نبود.امام حسین را دوست داشتم اما دلایل نرفتم را نیز همچنین.

اواخر مهر بود. باروبندیلم را بسته بودم. چادر سیاه خوبی هم جور کرده بودم. مامان _لیلا_ از مدرسه امد دنبالم. زنگ ورزش بود. بعد از روبوسی های زیاد و بغل و این ها از در مدرسه خارج شدیم. یه سری چیزها که نیاز داشتم را گرفتم. احساس خاصی نداشتم.جز اینکه چقدر باید راه بروم. خدا صبر بدهد. ساعت پنج و خورده ای رفتم خونه عموم _حسین_. من و بابا و دختر عموم و زن عموم _ عمه معصومه_ قرار بود زودتر برویم چون با کاروان دوست بابام بودیم. عمه ها و دوست خانوادگیمان _سمیرا_ و مادربزرگم قرار بود چند روز بعد بیایند. دوتا از عمه هام  _الهام و سهیلا_ بار اولشان بود، مثل من. عموم  _حسن_ و خانومش _زهرا_ و امیرعلی پسرشون هم یهویی شد کارشونو اوناهم برای اولین بار عازم شدن ، مثل من.

روی کیفم نقاشی میکردم که اژانس امد. باید تا شلمچه میرفتیم دیگر. سوار شدیم. حسش کم کم داشت می امد.

پی نوشت:

1)خدا شاهده الان که دارم مینویسم دلم اشوبیست که ارامشی ندارد.به حق حسین شماهم حاجت روا بشین و اگه مثه من دلتون داره واسه کربلا رفتن پر پر میکنه قسمت شه برین.

2)من همیشه از اینجور پست ها فرار میکردم،نه که معتقد نبودم،بودم.دلم عقلش نمیرسید مزه اینجور چیزا چطوریه.اگه الان دوس ندارین بخونین، و اسکیپ زدین تا اینجا،باید بگم سلام! (:

3)برای پست ریاضی هم شرمندم. حس میکنم اعتقاداتم داره به چیزهای دیگم قالب میشه. اگه الان بیام اون چیزی رو که نوشتم رو منتشر کنم درصد زده شدن به شدت توش بالاست. و این اون گناهی نیست که من بخوام جرئت به دوش کشیدنشو داشته باشم.

4)دارم میرم سفر. جاتون سبز. هرچی دیدم به جای شماهم میخورم.دیگه برگشتم از در خونه رد نمیشم D: اگه کامنتا جواب داده نشد هم ببخشید. اگه براتون کامنت ندادم هم ببخشید. (به اطلاعت از پند اقاگل نحوه نگارش صحیح شد)

قربان همتون

گوش بدیم به این

اهنگ اسپانیایی، از سریال نار، حاج پابلو اسکوبار سلطوون کوکائین جهان.

معرفی:وبلاگ

گلاویژ رو بخونین! قلم زیبا،جاری.


وقتی نگاه میکنم به نبض این روزهای گرم تابستان و کولر گازی و ظرف انگور حس میکنم خوشبخت ترین ادم دنیا هستم.انگار کل دنیا را چپانده اند در یک وجب جای من که از عرض پتوی زیرم نمیکند.انقدر خوب که میشود با یارانه40 هزارو پونصد جهزیه خرید و تا انتالیا رفت و این چی چی است اکستیشن تهرانی را روی کله عروس راه انداخت.فکرش را بکنید اهل چیپس سرکه ایی باشید،ماست خنک در یخچال موجود باشد بریزید در هم و بزنید بر بدن.خانواده دورتان باشند.دوستان خودشان بیایند به دیدنتان.ایام به کام باشد.

خلاصه وقتی قبلا ها به این منو این همه خوشبختی محاله ها فکر میکردم دلم نمیخواست از جایم تکان بخورم.برای چند ساعت مواد میکشیدم و کیف میکردم.اما گویا پوست کلفت شدم.و صدم ثانیه ایی هم دیگر تاثیر نمیزارد.مثل اکثر ادم های 18 ساله بند اعصابم نازک شده است و انگار همیشه در یک اتاقم که دیوارهایش هوس کرده اند به هم برسند و مرا مچاله کنند.مثل اکثر ادم های 18 ساله درگیر اصل هایی که انگ حاشیه بهشان میزنم.در حال قطع و وصل کردن پیوند های دوستی.سروکله زدن با اعتقادات و عقاید.گیج در مفاهیمی که "چون اسم دارند" بهشان میدان داده ام که فکرم را مشغول کنند.مثل اکثر ادم های 18 ساله فرار میکنم از مسیر های از پیش تعین شده.و دیر میفهمم این مسیر از پیش تعین نشده قبلا برای من رزرو شده بوده است.

با چشای بی فروغ

میون راست و دروغ

خودمو گم میکنم

توی این شهر شلوغ

صدای زنجیر توی گوشم میخونه

تو داری از قافله دور میمونی

سرتو خم کن که درا وا میشن

تا ببینن پشت کنکور میمونی

خلاصه که در حال حاضر که 29 مرداد است بیشتر از همیشه احساس بی تعلقی دارم.این را چند روز پیش نوشتم،در چنل تلگرامم که در ان چیزهایی رو مینویسم که نمیتوانم به کسی بگویم:

همیشه در همه حرف هایم رنگ رفتن را به خود میگیرم.روزی از این جا خواهم رفت و شناسنامه و هویتم را در شط بهمنشیر خواهم انداخت.نه برای اینکه از دست کسی فرار کنم یا فشار باعث شده باشد از خانواده و زندگی شان متنفر باشم.فقط به این دلیل که به نتیجه حقیقی اینکه "بی هویت بودن یعنی اجتماعی از احساسات بی درو پیکر" برسم.اسمم دیگر برای بروز عواطفم پرچم دار بی ابرویی نشود.بی هویتی چیز قشنگیست.به تو کمک میکند همه چیز را بی مرز ببینی و جسارت رفتن همه راه ها را داشته باشی.مسیر های بی بازگشت را طی کنی.از در های تنگ عبور کنی و صحن های اذین بندی شده را پشت سر بگذاری.این باعث میشود بفهمی چقدر"همه" ایی.باعث میشود به دنیا و متعلقاتش دل نبندی.اگر باور به اخرت داری راه ان را برای خودت هموار کنی.اصلا خدا را در بین ادم ها ببینی و بفهمی کیست.انوقت با قلبی که یقین دارد معتقد شوی.نه از روی اجباری که نمیدانی سر منشاش از کجا اب میخورد.پدر و مادرت هم نمیدانند.بقیه هم همینطور.فقط "میدانند"که باید اینطور باشد.وقتی بی هویت باشی باید ها برایت رنگ میبازند و کسی نیست که تورا برای اینکه"کسی نیستی"مواخذه کند.چون  در عین تنهایی، همه ایی.و همه تو.و ازاد.و رها.و بی قیدو شرط به سمت اخر دنیا. 22 مرداد.

توی این دریا نمیخام

نهنگ کوری باشم

پشت این درهای قفل

علی کنکوری باشم

و این را دیروز بر علیه خودم نوشتم:

بعضی واقع هست که دوس داری بدونی توی این دنیا چی کاره ایی.دقیقا کجاشی.دنیات که پله ایی نباشه همیشه سردرگمی.50 درصد وجودت عذاب وجدانه اینه که چرا به جای مسیر مزخرف و زانو درد اوره پله رو اوردی به مسیر بینهایتِ گرمِ عطش اور صحرا.داری کی رو امتحان میکنی.چیرو میخای ثابت کنی.عین ادمایی شدی که تو کتاب دینی حرفشونو میزنن.شدی ادم اموزش پرورشی.تو خط همیشگی.تو خط معمولی.اسمون ابی زمین پاک.عامو گی شدی.رسالت چیه.از رسالت پیش کی حرف میزنی حاجی.خودت داری از رسالت خودت فرار میکنی.به بقیه میگی:اگه رسالتت اینه بمون تا پرشکی در بیای؟!.چی میگی اصلا.چییییییییییی داری میگی.

به نظرتان رسالتی هست؟ایا رسالت ها را باید خودمان پیدا کنیم یا قرار است نشانمان بدهند چیست؟

میدانم رسالتم چیست.اما اگر "مردی از شهر برون اید و کاری بکند" را که حافظ بارها برایم باز کرده است،اگر ان مرد که در تعبیر حافظ ایه قرانش میگفت: مردی از اخر شهر می اید برای نجات،من باشم.انوقت باید خودم را اماده کنم برای ترک کردن؟

برای رها شدن باید چه چیز را فدا کرد.

فکر کنم دست اخر همه باید دستمان را بشوریم و برویم.

تا حالا خواستید بروید؟کی؟کجا؟چگونه؟با چه کسی؟چرا؟

من را ر مسیر فکر هایتان جریان دهید تا بتوانم ببینم.

معرفی: وبلاگ

خلسه معلق جدید است!

کتاب:شب های روشن داستایوفسکی.خیلی قشنگه.بخونین حتمن.جالبه.ترجمش حتمن سروش حیبیبی باشه.

چقدر هوا گرمه! انچه در گیومه است در پاراگراف دوم سخنی از کلمانتین است.

اهنگ

سرگردون داریوش رو گوش بدیم!


از اونجایی ک سید مارو به این چالش دعوت نمود، گفتیم که در این صبح تقریبا سرد پائیزی توی سالن مطالعه خابگا با بندو بساط مشتق و دیفرانسیل بنویسیم.ببخشید که کامنتارو دیر جواب میدم، همشونو میخونم و حتی موقع خواب بهشون فکر میکنم ولی میخوام سر وقت و حوصله جواب بدم.

"ریحانه عزیزم.الان من ۱۸ سالمه و تو هم ۱۸ سالته.با اختلاف چند دقیقه دارم برات مینویسم.برای اینکه باور کنی من خودتم  باید بگم تو چند ثانیه پیش ناخنتو خوردی.من دارم برات از چند دیقه اینده حرف میزنم چون هرچی فکر کردم که این ۱۸ سال عمری که خوردی و خوابیدی کجاش تو پازل زندگیت نبوده هیچی به ذهنم نمیرسه.از هرچی خداستم خرده بگیرم نیمه پرش دهنمو بست.و حتی از چیزهای اشتباه که درد هم داشتن،مثه اینکه شکایتی ندارم‌.اگر هنوزم باور نمیکنی من خودتم باید بگم در ساعت ۸:۲۰ دیقه صب داشتی به موهای دختر روبروییت که پشتش بهته نگا میکردی.ریحانه عزیز،به فاصله چند دیقه برات مینویسم چون این چند دیقه ها هستن که زندگیتو میسازن.چند دیقه کتاب چند دیقه خندیدن چند دیقه حرف زدن، بیرون رفتن،خوابیدن و صد البته چند دیقه درس خوندن.این چیزها مگر چیزی به جز روند زندگی توان؟نه.پس قدر این لحظاتو بدون.چون زندگی همین چند دیقه هاست.دوست دارم.ماچ پس کلت"

دعوت میکنم از: مهدی/نوترال/شبگرد تنها(اسم وبلاگت نیست ولی اونشب تو کامنتا این لقبو بت دادیم.یادته؟)/گلشید/محیا

قربان همتون.۸:۲۶ دقیقه صبح. 

عکس زیر تصویر نیم رخ چهره منه که دیشب تو پیاده روی هفتگی فیزیک تا رصد خونه با تلسکوپ بچه ها گرفتن.عجب جایی بود خدایی.به اون ۳ ۴ کیلومتر پیاده روی رفت و برگشتش می ارزید.زحلم دیدیم.


in the name of physicsGod

همین اول کار بگم که چقدر دلم براتون تنگ شده بود. اصلا وقتی میدیدم تعداد ستاره های روشن داره نجومی میشه و من حتی تو خط دانشگاه تا دانشکده علوم نمیتونم پستاتونو درست بخونم عذاب میگرفتم! فقط تونستم سر کلاس مبانی کامپیوتر دو سه تا وبلاگ بخونم و اها! چند شب پیشم که داشتیم با بچه های کلاسمون تو گروه واتس اپ به قصد کشت! خین و خین ریزی میکردیم تونستم پستای دو سه نفر دیگه رو بخونم. خلاصه ماچ پس کله همتون و بریم که داشته باشیم:

خوابگاه اِرم 14 بلوک لاله اتاق 204 طبقه دوم: دستمال کاغذی بردارین که میخوام روضه شیب نود درجه در دانشگاه تا خوابگاهو بخونم. فضای اصلی خود دانشگاه که تقریبا شبیه یه محله بزرگه. بعدش شما سلف رو رد میکنی ، از گِیت رد میشی و وارد جاده مارپیچی میشی که یا الله! از 6 طرفش کوچه کوچه و خوابگاه خوابگاست. شما مسیر اصلی وسط رو میگیری و تا جون داری میری بالا و وقتی میرسی که 12 جز اول قران رو با ترتیل عبدالباسط خونده و  اشهد ان لا الله الاالله رو با فاتحه تموم کرده باشی. خیلی هارو میبینی که اون وسط لای چمنا شهید شدن. یه سریا مجروحن و دارن روی پیاده رو خودشونو میکشن بالا. خودتو میندازی وسط جاده که شاید بشینی ترک نیسان ابیِ اما اونم بهت محل نمیده. خلاصه که میری تا ته و بعدش میرسی به ارم 14. پله هارو میای بالا و به حیاط بزرگ میرسی که از چهارطرفش لاله و نسترن و بهار و باران قد کشیدن. میای جلو و باغچه ها و درختای پر از گنگیشک(به قول یکی از هم اتاقیام) رو رد میکنی و بینشون یه چیز دایره رنگ بزرگ میبینی!0 _0 به اسم حوووووض! ^_^ خالی البته. شب اول این حوض را پِنت حوض نامیدم و پنت حوض نام گرفت و هر شب سبد سبد سپیده مبارکه دانشجویای نو رسیده میان میشینن اون کف. اینجانب بندری میخونم، یکی از داخل اتاقا به صورت نامحسوس ضرب میگیره یکی لری میخونه و ما همه هوار میزنیم آی وله (((: غیبت میکنیم، جیغ میزنیم، بحث میکنیم، گریه میکنند حتی! و زندگی میکنیم اون وسط. بعدشم میان جمعمون میکنن و ما هنوز دانشجو نشده میریم که سفارت این سکوتِ نظامیِ اجباری رو با عربده فتح کنیم. (دوبار تعهد دادم دوستان تا الان.دوبارشم چون دیر اومده بودم درارو همه قفلیده بودند >.<)

اتاق گریفیندوری من: اتاقامون 6 تخته هستن. یکیمون هنوز که هنوزه نیومده. (رو تختش ظرفارو میزاریم و من همه لوازم جانبیمو گذاشتم تو کمدش. خلاصه وقتی بیاد فکر کنم باید کف اتاق بخوابه(((: ). یکی از دخترا اسمش ثمینه. اصفهانیه. دوتا دیگه فریبا و بیتا از بوشهر و یکی دیگه ریحانه هم اسم خودم! از سیرجان. تازه هم کلاسیمم هست. من تخت بالا روبروی بالکن میخوابم. حموم دشوری و اشپزخونه و هرچی که هست خیلی بزرگه!خیلی! ادم حس میکنه یه قتلی رخ داده اونجا. شب اول مثل یک موجود وفادار! ترسیده بودم و هر 5 دیقه یه بار داد میزدم کی بیداره؟ که خب همه خواب بودن و فقط این تاریکی بود که قرنیه مارو جر داده بود و میخواست بگه : لولو!

هاگوارتز: برای اینکه به دانشکده های خود بروید باید ابتدا ان مسیر پر شیب استغفرالله رو بیاید پائین بعدش بروید تا وسط دانشگاه اصلی و بعدش بروید سر ایستگاه 3/4. خب روز اول ساعت 8 صبح beliver رو پلی کردم و با دوستم راه افتادیم رفتیم. اون رفت چهارراه ادبیات و من پردیس علوم. اتوبوس هی میرفت بالا، هی این شیرازو بیشتر میومد زیر پای ما. به حدی که وقتی روبروی دانشکده فیزیک/شیمی و ریاضی پیاده شدم، از نرده ها رفتم بالا و بی نهایتِ گسترده شهر تو بغلم بود. بعدش با کلی ازمون و خطا رفتم داخل دانشکده خودمون. تو سالن بخش شیمی جفت یه خانمی نشستم و شروع کردیم حرف زدن. از همون اول گفت شما جنوبی هستی؟! گفتم اره و ادامه بحث. جنایات و مکافات میخوندم که رفتم تو بخش فیزیک و به زور بلاخره کلاس درس خودمونو پیدا کردم. داشتم میرفتم سمتش که دیدم یه دختر لاغر هم از اون ور داره میره جلوتر من رو که دید اومد و باهم رفتیم داخل. چراغا رو روشن کردیم و کم کم کلاس شلوغ  شد. اسمش رو فیزیکی الصل سایلنت سیو کردم.وقتی بقیه دخترا اومدن شروع کردم حرف زدن و اونا هم گفتن جنوبی ایی؟گفتم اره.(کثرن میگفتن چرا لحجه نداری؟ مگه شما نباید "مو" زیاد بگین؟(((:)

چه کنم؟ این ملکول های پرعطش برای شناخت بقیه به درو دیوار میزدن و همین شده بود که هنوز نرسیده نصف دانشگاه رو شناختم.

آشکاری یک غم بزرگ در شب اول_مکان: پنت حوض: "روز اول به شدت پر انرژی بود" (قسمتی از نامه من به چارلی،همسفر راه حقیقت). فقط بدونید که اونشب فال انداختم و آمد: چگونه شاد شود اندرون غمگینم/به اختیار کز اختیار بیرون است.زیرا اوایل مسیر امده بود: می خور که عاشقی نه به کسبست و اختیار،این بود سرنوشت ز دیوان قسمتم.

فقط بدونین که عاشق ندیدم جز یکی. خانم 35 ساله ایی که اون هم منو درون منو و تب داغ منو دیده بود.6  سال بود عاشق فیزیک بوده و حالا با یه بچه دو ساله از پارسیان (نزدیک بندر عباس) اومده بود خونه مادرش در جهرم و هر روز 6 صبح حرکت میکرد تا به کلاس برسه. سرانجامش خوش نشد دوستان. خوابگاه متاهلی گیرش نیومد و رفت. و چشم من رو تا اخرِ دوره فیزیکی زندگیم خیره گذاشت به شوق دیدن یک عاشق.(البته تو واتس اپ در ارتباطیم)

پارت اخر_متفرقه ها: رفتم دفتر استاد مشارمون با یه اقای دیگه داشتن درمورد یک تخته پر از تصاویر انتزاعی سه بعدی بحث میکردن. گفتم بگین. گفتن اگر بگیم فکر میکنی دیوانه ایم. گفتم عاشقان دیوانگان راه حقیقت اند. گفتند و گفتم و لبخند شدیم./ یه حیاط پشتی بالای پشت بوم کنار سلف پیدا کردم. پاتوقمه/ کافه_کتاب فروشی دانشگاه مثل بهشته. a real heavan. با فیزیکی الصل سایلنت اون ته نشستیم گیتار زد و خوندیم . خاطره شد/هر روز کلاس یک شیشه دلستر. هر روز یک گلدان بیشتر برای گل ها!/ قیافه یکی از پسرای کلاسمون شبیه استیون هاوکینگه. یکی شبیه زانیار خسروی.یکی شبیه اد شراین/تو اتاق 203 نسترن یه پاترهد دیدم! اسمش مهساس، نفت میخونه. هوافضا دوست داشت.از اسمون رسید به زمین. پیکسل هری پاترمو دادم بش. همیشه یه چیزی هست که اونو یادم بندازه/ یکی از پسرای کلاسمون صداش شبیه شجریانه!ریک اند مورتی هم میبینه ^_^/ ساعت 3 تا 6 سوار ون میشیم میریم بالا تا خوابگه 14/ استاد ائین دانشجویمونو دوس دارم/ هر چارشنبه کلاس هارا میپیچانیم و میرویم سمینااار. این هفته کوانتای انرژی تاریک بود.اینقدر پشیمونم که همشو ننشستم/ اولین بار رفتم حافظیه و حس کردم به خدا نزدیک ترم/ غذای سلف خوشمزس/ اصلاح صورت به قیمت دانشجویی خوابگاه ولایت 11/ راننده اسنپه که پریشب باش رفتیم پارامونت کشاورزی دانشگاه شیراز میخوند،گفت پائیز برین اونجا یه سر بزنین میگین شمال چیه/ عای لاو مای وبلاگ/ یکی از بچه های خوابگاهمون جز گوش میده!/عای لاو مای وبلاگ بیشتر از عای لاو مای وبلاگ خط قبل/تو دهنادی بهمون کتاب کپی انداختن پول اصل رو گرفتن.

تصویری از اتاقم:

پی نوشت: چه خبر؟


این چیزی که میخوانید مخلوطی از حرف های پشت تلفنی من و دوستم هست.و مثل قبلی ها سفر نامه نیست.بیشتر یه جور سفرنامه روزهای گذشته و نگذشته بچگی هست.
گلدان نبودیم که با افتاب خشکمان بزند یا با اب شاد شویم. بلا نسبت انسان بودیم،هرچند هر دو گلی.هرچند کلید اسرار طور، ساخته دست. و هرچند هردو شکسته. ولی ما انسان بودیم.

پشت حیاط مدرسه نشسته بودیم و من جمعیتی را دور خود گرد کرده بودم و سخن میراندم. کسی در جمع بود که با سالها دوستی، نمیتوانست پل بزند و نخ صحبت را از کلافش دراورد. سکوت سیکینیفی بود که به روی هم میگرفتیم تا خدای نکرده با زبانمان دیگری را مراعت نکنیم. روزی را که بتوانم با او راه بیایم نارسیدنی بود! ناممکن و دور و ابدا و به هیچ وجهه.

سنگ هایی را که مردم قلبم به کعبه مغزم میزدند را پرت میکردم روی ادم های شنونده ام. که نر ها مثل لواشکند.ادمیزاد کی توانسته است با خوردن یک غذا زندگی کند، یا اصلا زندگی کند اما به چلو کباب هم فکر نکند؟ تازه چلو کباب، با نان سنگک و نوشابه؟ مگر داریم. دعوایی بود بین منطق سر خم کرده دربرابر طغیان افکار 15 سالگی.

جایی که مصمم بودم وصله ایی در این دنیا ندارم و در بی تخته ی زمانم، به قول گوگوش در یکی از فیلم هایش، غریب اشنایی چراغمان را روشن کرد. سالها گذشت و شبی امد به اسم نه سپتامبر. عجیب این ماه خارجیِ بلاد کفری همان شهریوری بود که 31امِ 96اش ترانز برق ترکیده و چراغ که هیچ،مارا نیز خشک کرده بود. نه سپتامبرِ مصادف شده با نه عاشورا. امیخته با کوپن دوستی های "دارم میرم دسته" ایی.

تکرار مکررات تماس با سوهان روح،ان دوست ناممکن،که حال مونس جان شده بود. که فلانی! امسال محرمِ حرامِ گناه جار زده بودیم و روسیاه، محرمِ معصیت های نصفه و نیمه و بی سرانجام شد! و کمانمان که کشیده شد و عشق را هدف گرفت، گفت همگی مان مست بودیم. که مردگان ان سال بهترین زندگان بودند. آری. که چقدر زیادند دور ما کسانی که عاشق اند و زندگی دارند. زندگیشان مالامال از خوشبختی است اما گچ نشده است روی سوراخ سمبه های گذشته. و چقدر زیادند دل هایی که چشمشان میل کشیده شده است و کورِ حسرتِ بر دل نشسته شده اند. و تا قیامت یادمان خواهد ماند ادم هارا. هرچند پلکی به روی همِ حقیقیمان نزده باشیم و ندیده باشیم و نشاید که ببینیم. خدا راهم ندیده دست به یقه شدیم،ادمیزاد که سهل اندر سهل است.
پایان این نوشتارم و نمیدانم که ایا انسان بودیم؟ درست است متوقعیم که گلدان نیستیم، اما گلدان یک سرو گردن از ما بالا تر است انگار.لااقل اگر سوسن و سنبل و پروانه گرد گل ندارد،کاکتوس دارد که مرهم خاک خشکش بشود.
عجیب است که اسفند 95 فکرش را هم نمیکردم شهریور 98 یک سری حرف هارا بگویم،فکرش را نمیکردم 18 امین روز ماهی برسد که اینگونه به مثابه پرچم ایران،بگذاردمان روی چوب خشک! هرچند مشرقی هستم و خاور میانه ایی و ایرانی و خوزستانی،ولی باز هم فکرش را نمیکردم.

کوچه هفت پیچ: زندگی انقدر پیچیده شده که باید با تلوزین هم صیغه محرمیت جاری کنیم.

نظر خواهی: تصمیم گرفتم یه قسمت ایجاد کنم توی وبلاگ و پادکست بخونم و بزارم.نظرتون چیه؟گوش میدین؟در حد 15/20 دیقه؟ داستانای کوتاهی که میشناسین رو معرفی کنین حتمن(:

معرفی:

وبلاگ خیال پرداز نادان را نگاهی بندازید.فراخوانی برای وبلاگی ها داده است.تا دور هم جمع شویم.

عکس: از کامیک کنستانتین است.همدیگر را اینگونه دوست داشته باشیم که:مثلا من ماگم را خیلی وست دارم.دوستم به من هدیه تولد داده.خانم 1 عاشق کلاهش است که مادرش برایش بافته.اقای2 پیراهن شماره هفت کریس رونالدویش را دوست دارد.اگر همدیگر را به اندازه حبی که به اشیامان داشتیم دوست می داشتیم،چقدر دنیا گل و بلبل میشد.

راستی : اگر کسی بلد است با اف ال استودیو کار کند حتمن دستش را بگیرد بالا!


کوچه شماره#2

در مسیری که هر یک دنبال خانه بودیم و حامله افکار بی غمگسار،راهی ماسوله شدیم تا مگر از راه پله هایش به اسمان برسیم. در میان جمعیت آنقدر فشرده بودم که اراده میکردم صدای تپش قلب چهارطرف خودم را میشنیدم. همه میدانستند کجایند و نمیدانستند کجایند. انگار وقتی همگی غریبه بودیم مهربان تر به یکدیگر بخورد میکردیم و روی زمین می افتادیم.

به خود که آمدم جهان را ول، بی وضو امام زاده را زیارت میکردم.هرچند ظریحی ندیدم برای دخیل بستن. از پنجره سرم را کردم بیرون تا ببینم کجای این هوا را اشغالیده ام.زنی که چادر گل گلی حریری بر سر داشت گفت بالای آن کوه ها مزار شهداست.به نیت انها که پیش از ما رفتند و منتظر ما هستند، زیارت عاشورای نصفه ایی را خواندم.کسی پائین داشت موعظه میکرد.از در، در امدم و از گوشه قبر ها رد شدم.کفش هایم را همانجا رها کردم تا اگر کسی خواست بپوشد.به یاد زندگی شریکی که سه روز در اعتکاف داشتیم و بی دمپایی نصف حیاط را طی میکردیم تا نفر قبلی از جنگ دستشویی ها مرده و زنده یا جانباز خارج شود و دمپایی را بدهد تا ما رویم و فدا شویم.

چادر پوشیدم و نشستم در محضر. پرسیدم حقیقت چیست و جواب گرفتم بمان تا بگویم. ماندیم و نگفت. بی خبر از عشق وقتی شنید مدتیست ترک نمازم قیافه اش در هم رفت و گفت نمازت را بخوان. برای لحظه ایی وسوسه شدم بخندم و انجا را بزارم روی سرم. نفهمید که از سر خودخواهی و سرکشی و ترک مذهب نیست که از قافله دور ماندم. و لنگم را هوا ندادم و پا روی پا نگذاشته ام و بساط معصیتم پهن نیست.و زجری که ما میکشیم از این احوال،هیچکس نمیکشد. نمره اش را داد و مال من را گرفت.و گوشزد کرد حاج خانم هم تحصیلات حوزوی دارند. بنده هم سر اسطاعتی تکاندم و زحمت را کم کردم.

کاش تماس بگیرم و محض مزاحمت هر شب یک مصرع داریوش برایش بخوانم:
شب اشیانه شب زده/چکاوک شکسته پر/رسیده ام به ناکجا/مرا به خانه ام ببر/کسی به یاد عشق نیست/کسی به فکر ما شدن/از ان تبار خود شکن/ تو مانده ایی و بغض من.
مرا به خانه ام ببر
به نقل از شخصیت های تاریخی کوچه هفت پیچ:آری او از دست ما مردم روزگار طی شش هفت سال بیش از دو هزار فرسنگ راه را سرگردان و در بدر این سوی وان سو گشت تا ثباتی به دست اورد.اما حقیقت انست که از همه این جاها که گفتیم،هیچ جا وطن او نیست:
دل رمیده ما شکوه در وطن دارد/عقیق ما دل پرخونی از یمن دارد.

حرف دل: مدتیست در تلگرام چنلی ایجائیده ام برای حرف هایی که نمیتوانم به کسی بگویم.اما! بدجور دلم میخواد داغ دل خودم رو خالی کنم! به همین دلیل : یکی رو میبینی بعد از مدت ها، نه که خودش رو ببنی،مثلا اکانت تلگرام یا حساب کاربریش توی فلان سایت.بعد فکر میکنی!_قاعدتا همه موقعیت های اینچنینی به جمله"فکر میکنی."ختم میشه :دی_وقتی فکر میکنی،به تمم مدت هایی که یک طرفه صحبت میکردین به نتایجی میرسی که از قبل میدونستیشون(توی چنل گفتم به نتایج عجیبی میرسی،ولی الان که فکر میکنم میبینم نه!چندانم عجیب نیست)مثلا درمورد ا.ز به این نتیجه که هرچقدر سعی کنی با وقار و متانت با این مسئله که از تو خوشش نمیاد کنار بیای،با جسارت و گستاخی بیشتر میتنگه تو احوالت.(تنگیدن یعنی رقصیدن ولی لفظ مودبانه ایی نیست لفظ حرصانه ایی هست:دی) و همیشه باب بی توجهی و به استخون قوزک پای چپ گرفتن پشت دره وتهدیدت میکنه.هرچقدر میخوای دوست باشی و انسان بای و ادمیزاد گونه رفتار کنی،باز هم تهش انگشت مبارک اشارشونو میکنن تا خرتناق تو حلقت.(نه اامن انگشت اشاره حالا.شاید یه انگشت دیگه)ادما اینطورن؟متاسفانه یک سریا که قصد ارتباط بر قرار کردن باهاشون داریم اینطورن.برا شما پیش نیاد ایشالا!چون وسوسه میشین برین با اجر بزنین هیکل طرف و شیشه خوشونو بیارین پائین.هرچند،نه میدونم خونشون کجان،و نه میدونم هیکلش چقدریه.

معرفی:داستان

همه شما زامبی ها از رابرت هانسون هانلاین رو بخونین!حتمن بخونین ها!


از برای آن که متعهد شده ایم برای بازپس گرفتن حق خویش در نوشتن، ماه سپتامبر را افتتاحیدم برای احوالم.
از امروز به بعد 27 روزنگاشت در اینجا خواهم نگارید، برای انکه بگویم هستم.
همراه من باشید.
مسابقه! هاتف توی وبلاگش یه

مسابقه برگذار کرده و از همه دعوت کرده تو این چالش شرکت کنن!جوایز ارزنده ایی داره دوستان!خودتان و شناستان ^_^
****
ایده اش از انجایی سر باز زد که فهمیدم هانس کریستن اندرسن بایسکژوال بوده. و روزی نبوده که من در کودکی به کتاب مصور دختر کبریت فروشم دست نزده باشم.به حرمت او که جاودانه ایی را در رویایم بنا نهاد.
پی نوشت:
1 سپتامبر را ماه مشاهده پذیری دوجنسگراها مینامند.
2 تقریبا پنجاه برابر استریت ها،بای ها هستند که دوستدارند خودکشی کنند.
3 از اسی بلک،دختر ادبیاتی بیان،ممنونم که یادم انداخت"همدیگر را دوست داشته باشیم"
4 پرچم به مصابه این است که اگر دوست نداشتید،با انگشت سبابه دست راست تاپیک را ببندید.
5 اینجا من و مشتقات من را میخوانید.

6 این پست و این کار برای انجمن کتابخوانی بوک پیج بود،انجمنی که سالهاست در ان فعالیت میکنیم و حالا که میبینیم دارد میمیرد دست به شورش زده ایم.به هر دری میزنیم تا نفس بکشد.

و حال: شروع میکنیم:

کوچه شماره#1

قزوین بودیم.من و دختر عمویم از بچگی جوک های "کیسه میوه پاره شده و ریخته شده وسط خیابان را ول کن و برو و جمع نکن" رو درمورد قزوین شنیده بودیم.از اولی که وارد شدیم میخندیدیم.پارکی که توش نهار لمباندیم بوستانی بود دو طبقه.بر طبقه زیرین گل ها نشسته بودند و بر بالایی ما لش خود را بر زمین گذاشته بودیم.بساط را که جمع کردیم بنا نهادم بر رفتن.تابلوی اول پارک میگفت محل مطالعه ایت الله بهجت است.یا علی و تا اخر پارک زیر افتاب سوزان جزغاله گردیدم.از چهار طرف پلکانی میخورد به پائین.رفتم پائین.چیزی نبود.امدم بالا.چیزی نبود.از پسری پرسیدم اقا ایت لله بهجت که ملت را سر در پاچه نمیگذاشت!پس این چه شورش است که در حق ماست؟گفت نمیدانم.
از قدیم شنیده بودم مرحوم هرکس را که سیرت داغانی داشت به حرم خویش راه نمیداد.به یک چرخش سر دیدم یک در کشویی ان ته است و رویش نوشته شده کتابخانه.در ویترین ابمیوه فروشی بوفه مدرسه کتاب گذاشته بودند.اینقدر پخشو پلا که انگار یکی ان هارا خورده بود و پوستشان را ول کرده بود وسط.وارد که شدم.
بوی الکل به مشامم خورد.و فهمیدم که فکر نکنم بخواهم کسی را به حرم خویش راه دهم.
عصر باغ موزه صفویان را دیدیم.بی انکه ککم بگزد به دنبال راه پله هایی بالا میرفتم که با عنوان درشت توی صورت زن،نوشته بودند:ممنوع.
در این بین،کتابخانه مینو را دیدم.مثل بهشت بود.از خدا خواستم عیدی بدهد.چشمم به بخش دست دوم ها افتاد و وارد شدم.کتاب کوچه هفت پیچ پاریزی باستانی را خریدم.فقط میدانستم نویسنده اش را دوست دارم.این هم قسمتی از مقاله ایی در کتاب:
میگویندوقتی احمدخان اردلان به دستور شاه عباس قلعه رواندوز را در کردستان محاصره کرد،به دلیل طولانی شدن خواست برگردد و بیخیال شود که در راه پیرزنی را دید.پیرزن از خان پرسید که معطلی شما در تسخیر قلعه چیست؟خان احمد به شوخی گفت:راه دخول مسدود است.
پیرزن شوخ طبع پاسخ داد: در شب زفاف هم راه دخول مسدود بود منتهی چون طرف من مرد بود به یک حمله قلعه را گشود.
خان احمد به رگ غیرتش برخورد و ما وقع را به سربازان گفت.فردا دسته جمعی حمله بردند و اتفاقا در قلعه گشوده شد.
سوال : ایا اختیار پیرزن در ست خودش بود که اون روز از انجا رد شد؟ و ایا رگ غیرت مرد اگر اینقدر نازک نبود،حمله ایی صورت میگرفت؟به قول همین نویسنده: درست است که تاریخ بدون انسان ساخته نمیشود،ولی انسان ها هم ان را نمیسازند! نظر شما چیست؟

معرفی:به انجمن ما

بوک پیچ هم سر بزنید.

وبلاگ

شوکولاگ رو تازه پیدا کردم.وبلاگ

هانس شتیر رو هم همینطور.از قافلشون عقب نمونین اعزاع!

اهنگی که چند روز پیش در پیج نوترال پیدا کردم را بشنوید.

محرم است.معصیت نکنیم.یا لااقل، کوچک هایش را پیدا کنیم.


به نام خداوندی که میداند کجاها حال بگیرد و حال بدهد.

حدودا چهار روز و اندی میگذره از اعلام نتایج کنکور سال 98.و همونطور که محضر حضورتون هست نصف "وبلاگ های به روز شده" ی بیان شده "شاخ کنکورو شکستم/کنکور خدا لعنتت کنه/خدایا چرا اینقدر بدبختم؟/چرا به دنیا اومدم؟/خوشبختی سلام!"خلاصه که منم اینارو دیدم یه عذرخاهی به همه بچه هایی که تو صندوق پستیشون اعلام خوشحالی نکردم.دلم میخواست باتون ساندیس هارو به هم بزنیم و تا صبح که افتاب میزنه تو فرق سرمون، برقصیم و شاد باشیم. اما افعال همگی گذشته اند.با این وجود، از صمیم قلب امیدوارم به هرچی میخواید برسید و بیخیال حال گرفته یه چند صد هزار از دسته "ما".

اومدم یه شرحی بدم از حال اون روزم و چون شما غریبه نیستین بی سانسور همشو میگم:

1)خواب بودم!_بلن شو سنجری پیام داده! بلن شو!اعلام نتایجه!

انگار برق 220 ولت بهم وصل کرده بودن.دستام میلرزید.لپ تاپو وا کردم زنگ زدم بابام گفتم بابا کدو بخون!دیدم قطع کرد خودش زنگ زد گفت منم دارم وارد میشم.خوندو اینتر زدم و صفحه قرمز اعلام نتایج خورد تو صورتم.سریع این مسطلی خاکستریه که گوشه صفس رو کشیدم پائین.

2)تو حیاط نشسته بودم.مامانبزرگ با دو سه متر اختلاف نشتسه بود اونور.مامانم رفت بیرون.تکیه داده بودم همونجایی که اولین بار تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم._میدونی من واقعا چی فکر میکنم؟ اینکه به چه دردی میخورم دقیقا؟!

3)تلفنارو جواب نمیدم.پیامارو سین نمیکنم.همه رو گذاشتم بایگانی._ دوستت داره زنگ میزنه!عمت داره زنگ میزنه!از اصفهان دارن زگ میزنن!دختر عمت داره زنگ میزنه!

_بگو رفته دشویی.بگو تو حمومه.بگو خوابیده.قطع کن اصلا اونو.گوشی رو خاموش میکنم الان.

4)بابام زنگ زد.جواب که دادم هیچی نگفت.برام ابی گذاشته بود._عیبی نداره.بد نشده که.

_من شرمندتم بابا.شرمنده.

5)خواب بودم.داشتم فکر میکردم که همه رو جمع کردم دور هم دیگه خودم نرم.بگم نمیام._بیا بگیر این دوستت ده بار زنگ زد!معلمتم سه چهار بار زنگ زد.

_گوشی رو بده.

 انگشتمو فشار دادم  رو اخرین شماره ناشناسی که زنگ زده بود._ریحانه چرا هنوز خوابی!لامصب ما قرار داریم الان ساعت شیش و نیمه!

_باش.دارم لباس میپوشم.

بلن شدم.رفتم حموم.تو حموم یادم اومد به یکی از دوستام نگفتم ساعت چنده.زنگ زدم بش گفتم.هفت بود که سوار ماشین شدم.یک کلام با بابام حرف نزدم.تا اینکه خودش سر بحث رو باز کرد.دم کافه پیاده شدم.بغل و ماچ و اینا.رفتیم طبقه بالا.جمع 6 نفره خیلی خوبی بود.خیلی خیلی خوب.جای شما خالی.معلممون همرو رسوند.رفتم اموزشگاه.تمام سلول های بدنم داشتن میخندیدن و از شادی به زور کنار هم جا گرفته بودن.قیافه بقیه داغون بود.باشون حرف زدم.یکی از پسرا 800 تجربی شده بود.

6)زن عموم شام درست کرده بود.اومد خونمون.همه شاد بودن.اومدن دنبالمون.سوار شدیم رفتیم بچرخیم.تو مغازه عاموم یه ادم قدیمی رو دیدم.سلام کردم.خدافظی کردم.رفتم.تا 3 بیرون بودیم.تا خرمشهر رفتیم.شلوغ بود.تو پارک حجاب سرسره بازی کردم.شاد بودم.حس میکنم شاد هستم.حس میکنم شاد خواهم شد.

7)گذشت.یه چند روز گذشت.امروز با بابام رشته هارو در اوردیم.دفترچه رو نگا کردیم.کد رشته هارو نوشتیم.امید بستیم.توکل کردیم.به قول چارلی "معجزه ها همیشه توی انتخاب رشته هاست" و به قول کیارش "تو انتخاب رشته هاس که همه چی خراب میشه"

_به معجزه اعتقاد داری؟

_اره.

_پس برو با ریچارد فایمن و انشتین و پلانک و ماکسول و بور و کوری و نیوتن و هایزنبرگ و بقیه خلوت کن.عکساشونو بزار و تصمیم خودتو بگیر.

_همین کارو میکنم.

گوش بدیم به اهنگ

شب زده از ابی.


| سر کلاس آئین دانشجویی بودیم. از این کلاسهای گفتگو محور که همه باید صحبت کنن. درمورد مهارت ها بود اون جلسه.هرکسی یه چیزی میگفت و اینکه چقدر این روزها سخت میگذره،ادم ها تعارفین، رودروایسی زیاد میکنن، خیلی ها منفعل شدن و زندگی ها سراین انفعالی که به خشم میرسه از هم میپاشه، خیلی ها خودکامه شدن، خیلی ها نمیتونن نه بگن و.

مسائل به شدت مهمی بودن اما من اهمیتشونو نمیفهمیدم. اینقدر که وسط کلاس رو کردم به استاد و گفتم این چیزهایی که اینقدر الان در حال مانوور دادن روشین و هرکدوم از بچه ها یه خاطره تلخی دارن ازش هیچوقت تو زندگی من اینقدر بولد نبودن. هیچوقت پر رنگ نبودن. اون مهارت تصمیم گیری که میگین یا اون مسئله ارتباط جمعی یا اظهار وجود. چرا اینها هیچوقت برای من مشکل نبودن؟!

|| نشسته بودیم که یکی از بچه ها گفت بیاین واسه اتاق قانون بذاریم. من در خود مچاله، من در خود هیچ! شروع کردیم قانون گذاشتن. خیلی جالب بود که هر کدومشون یه مشکلی داشتن داخل اتاق. هرکسی با یه چیزی مشکل داشت. غم غریبی درونم بود که چرا دارن آمسترداممو ازم میگیرن و براش قانون میزارن؟ (امستردام یکی از شهرائیه که توش مواد کشین مجازه و قانونی) تهشم قانونارو چیدیم و نوشتیم و چسبوندیم به یخچال.کم کم هرکدوم دوتا مورد رو تو ذهنشون داشتن که باید قانون بشه. من هیچ مشکلی نداشتم.و هیچ مسئله ایی اذیتم نکرده بود. و مخالفتی هم نداشتم. همون شب از برگه عکس گرفتم استوریش کردم و نوشتم:#free my amsterdam

||| رفته بودم که یعنی توی اتاق تلوزیون ریاضی بخونم(پنشنبه میانترم داشتم). همگان پلاسیده بودیم روی زمین و خیمه زده بودیم روی کتاب ریاضیا،یک هویی همون دختر که همیشه کارای جلسه ها و گردهمایی های خوابگاه رو فیکس میکنه اومد و دوتا جعبه شیرینی روگذاشت رو میز و رفت.دوباره برگشت با یک بغل پر از جایزه و این ها.

- چیزی شده؟

+ مشاوره هفتگی داریم امشب دوشنبس.خانم دکتر میخوان بیان.

- خب داریم درس میخونیم!مگه همیشه بیرون برگذار نمیشه؟

+ هوا سرد شده.

- خب درمورد چی هست؟

+درمورد موفقیت

-خب الان چیزی که منو موفق میکنه درس خوندنه!

خندید رفت بیرون. خانم دکتر اومد.چند از بچه ها اومدن. خانم دکتر، در حال گرفتن دکترای بالینی بود. دفاع نکرده بود هنوز. خانم بی ارایش با تیپ اسپورت مقنعه تقریبا جلو و ساعتش که خیلی به دستش میومد. اصلا پوینت تیپش همون جورابای کوتاه رنگیش با ساعتش بودن. جلسه اونشب درمورد خوابگاه بود. ولی اینقدر سوال پرسیدم (توجه کنین که قرار بود درس بخونم و همون اول به دکتره گفتم که عب نداره هم درس بخونم هم گوش بدم؟) که بحث رسید به ازدواج و هدف و ارزش گذاری. داشت توضیح میداد که اصلا چجوری باید رتبه بندی کرد. بعد یه دفعه از جلسه زدم بیرون. رفتم تو خودم. تو خلسه معلق این مسیر داشتم غرق میشدم. هی حرفش که داشت میگفت: خب الان یک ماهه اومدین. خب که چی. بعد من هی میگفتم خ من عاشق فیزیکم! بعد حرفش میومد میگفت که علاقه فقط یک امتیاز داره.بعد یکی میگفت خب لعنتی تو الان عاشق ریاضی هم شدی! بعد دوباره میگفت علاقه فقط یک امتیاز داره. بعد یادم اومد که این همه مدت من عشقی رفتم جلو. و خیلی جاها حوصله تلاش کردن نداشتم چون عاشق بودم. بعد یه چیزی داشت میگفت اخرش که چی. بعد یادم افتاد که من چقدر با همه چی راحتم. چقدر کم پیش میاد مشکل پیدا کنم. چقدر همه چی مینیمال و آنی هست. همه چی فرو ریخت اون لحظه. و یک سیاهچاله منو خورد که از قبل خودم رو براش اماده کرده بودم. من دیگه هیچی نمیدونستم و هیچ تصوری نداشتم. این همه راحت بودن الکی نبود. این همه سازگاری این همه هایپر بودن بیش از حد و اوج سرخوشی و سرگشتگی بی دلیل.

من اونشب متوجه شدم که یک مشکلی هست. و تنها چیزی که تو ذهنم بود بیگانه البر کامو بود. من مثل اون بیگانه، من مثل اون، بیگانه.

پی نوشت: سلام دوستان.


یک هفته‌ای هست که دارم توی وبلاگا مثل قدیم میچرخم و اونایی رو که مداومن دنبال میکردم رو میخونم،حدودا ۲ ماه گذشته که چیزی ننوشتم و کامنتی ندادم و منتظر کامنتی نبودم تا سریع بپرم روی صفحه و جواب بدم. انگار که ۲ سال گذشته.

داشتم به این فکر میکردم که درسته که پست بزارم؟خب دلم تنگ شده بود ولی یه چیزی ته دلم میگه"تو که دو ماهه منو ول کردی رفتی و به زندگیت رسیدی الانم برو!برو" ولی ای اون چیزی که ته دلم داری سرم داد میکشی، دل است دیگر،گیر میکند گره میخورد،روزها میگذره ولی ادم گذشتشو فراموش نمیکنه،مثل الان تلفن رو ریجکت میکنه تا بتونه ادامه این پست رو بنویسه.مثل الان دستشویی نمیره دستو صورتشو نمیشوره نمیره غذاشو از سلف بگیره نمازشو یه کوچولو به تاخیر میندازه تا اینجایی باشه که بیشتر از همه جا میتونه توش گل بگه گل بشنوه نق بزنه و دنیای بقیه ادم هارو مثل رمان بخونه.

برگشتم دیدم چند تا از بچه ها ماه ها شده که پستی نزاشتن،فکر میکنم حق دارن.یعنی زندگی به ما اجازه خلوت کردن با خودمونم نمیده.دیروز سر کلاس مهارت های زندگی یکی از دوستام بودم و وقتی داشت درمورد این صحبت میکرد که ارامش از همون دقیقه هایی میاد که شما اهنگ پیانویی رو گوش میدین و به جاهای خوبی که رفتین فکر میکنین،فکرشم نمیکردم اینقدر دلم برای خودم تنگ شه.وبلاگ منو یاد دوران جوونیم،دوران امتحانات نهایی،دوران استرس کنکور،دوران شک و شبهه های خدا پیغمبری،مدرسه و دوستای قدیمیم میندازه.من با هرکدومشون یه خاطره ایی دارم و به تعداد تک تک خاطره ها اهنگ پیانوهایی که میتونم گوش بدم.پس حالا میفهمین چرا اینجا برای من ارامشه،نه؟

تصمیم گرفتم که بنویسم، نه اینکه زرد بنویسم یا سیاه بنویسم یا پیچیده یا ابکی یا هرچی، میخوام این سری یه طوری بنویسم که وقتی بر میگردم میخونمشون صفحات زندگیم برام ورق بخوره.این سری مینویسم،برای اینده ایی که همین فرداست.همین نفسیه که من تا یک دیقه دیگه نمیدونم میکشمش یا نه.همین نقطه ی اخر این خط.

پی نوشت: بچه ها یه چیزی ته دلم میگه کامنتارو ببند،نظر شما چیه؟.


 Mister k,Mister k

They told me not to be sad

It is just a matter of tim

What if you had stopped the tim

  What if Im stuck on yours 

Mister k,Mister k 

از گروه Aaron ، اگر تشابهی بین حروف مستر کی و یک اقای کی دیگه پیدا کردین،نظر شما محترم.

بماند برای اینده، که امروز به شدت ترسیدیم و اشک ریختیم و نابود شدیم.


توی کافینت دانشگاه نشستم و منتظرم گوشیم شارز بشه و لاهیتا اسممونو صدا بزنه تا برم غذاهارو بگیرم،بعدش سوار ماشین بشیم برم یه سفر نصف روزه یاسوج و برگردم.الان که دارم اینو مینویسم،شکمم غارو قور میکنه و مغزم هم همینطور.امروز واقعا نشستم و فکر کردم.به یک ترم فیزیک.به حرفای چارلی که شب کنکور گفت منتطر یک ترم فیزیک توام هستم که بنویسیش.خب،خانم ها و اقایان یک ترم فیزیک اینجانب تموم شد.و بنده زیر فشار امتحانا فکر نمیکنم مغزم باکره مونده باشه.چون مریم مقدس نیستم که بدون ارتباط بر قرار کردن و دست و پنجه نرم کردن با انواع روش های نا امیدی و سردرگمی بتونم تهش به نتیجه گیریای فلسفی ای برسم که نیاز بوده قبلا بهشون فکر کنم.

یک روش پیشه کردم توی این ترم و اونم بی ریشه بودن بوده.فکر میکردم بی ریشگی بی تعلقی و بی اهمیتی سه واژه هم معنی هستند که هر جا دلت میخواست واژه تکرای به کار نبری میتونی ازشون استفاده کنی.ولی امروز که داشتم بعد امتحان درخشان فیزیک از پردیس علوم تا دانشگاه رو پیاده میومدم ،به این نتیجه رسیدم که یکی از مشکلاتی که نگذاشت اون چیزی که باید باشم،باشم همین بوده و این رو هم خودم خواسته بودم و بهشم افتخار میکردم!مینشستم نمرات پاسیمو میدیدم،کویزای نصفه و نیممو میددم!افتضاح بودنمو میدیدم و با بقیه میخندیدم و میگفتم پاس شدیم رفت!این یعنی بی ریشگی!ایول!بهترین روش زندگی!

ولی واقعا اینطور نیست.من تازه به تفاوت این ها باهم رسیدم.شاید برای خیلیا این یه چیز بدیهی باشه و اصلا اثباتش مسخره به نظر بیاد،ولی خب. من دیر فهمیدم.شایدم به موقع!

یک چیز دیگه که یاد گرفتم،پذیرفتن ادم ها بود بدون اینکه بخوای خودت رو ازشون جدا کنی و بزاریشون کنار.و این رو فاطمه بهم فهموند.فاطمه با چشم های صادق.(به قول بهروز)فاطمه با نرمی و لطفات و موهبت الهی.که از گفتنش معذروم.فقط نشون به اون نشون که گفت "شالگردن راه راه داره" و داشت.فاطمه ایی که اگر اونشب تا صبح باهاش حرف نمیزدم،یه عوضی به تمام معنا میشدم.شاید فکر کنین این حرفا کلیشس ولی یک چیز دیگه هم که یاد گرفتم این بوده که کلیشه هارو باید "شد".اونوقت میفهمی چقدر عمیقن.فاطمه بهم گفت که خودم باشم مهربون باشم ابراز کنم اون چیزی رو که هستم و حرف بزنم و ابایی از این نداشته باشم که بقیه فکر کنن ضعیفم.سارا هم همینو بهم گفت سارا هم کسی بود که من ازش چیز یاد گرفتم ولی اینجا فقط یه نقل قول از خودمون میارم:

مهربون بودن ضعف نیست من خودم پذیرفتم که اینطوری باشم مهربون باشم!و عواقبشم پذیرفتم ضربه هاشم پذیرفتم.

-خوش به حالت سارا،تو و بابات از من 10 15 سال جلوترین.

زر نزن عوضی حرف مقت نزن

-جدی میگم!من تازه پذیرفتم که این ویژگی رو دارم و تا بخوام به نتایج شما برسم خیلی طول میکشه

خب اسنپ رسید بعدن میام این پستو ویرایش میکنم فعلا خدافز×!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها